Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
قصه نیمه شب

انگار خوابم نمیبره. مثل اینکه خیلی وقت دارم. خیلی بیشتر از یک ساعت. شاید یه داستان دیگه باید بگم. بذار فکر کنم. آهان این خوبه:

يک ساعت

يادش مي آيد وقتي که کوچک بود روزي پدرش خسته و عصباني از سر کار به خانه آمد. او دم در به انتظار پدر نشسته بود.

گفت: بابا، يک سؤال بپرسم؟

پدرش گفت: بپرس پسرم. چه سؤالي؟

پرسيد: شما براي هر ساعت کار چقدر پول مي گيريد؟

پدرش پاسخ داد: چرا چنين سؤالي مي کني؟

- فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت کار چقدر پول مي گيريد؟

پدرش گفت: اگر بايد بداني خوب مي گويم، ساعتي ۲۰ دلار.

پسرک در حالي که سرش پايين بود آه کشيد، بعد به پدرش نگاه کرد و گفت: مي شود لطفا ۱۰ دلار به من بدهيد؟

پدر عصباني شد و گفت: اگر دليلت براي پرسيدن اين سؤال فقط اين بود که براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من پول بگيري، سريع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اينقدر خودخواه هستي! من خيلي خسته ام و براي چنين رفتارهاي بچه گانه اي وقت ندارم.پسرک آرام به اتاقش رفت و در را بست.

پدر نشست و باز هم عصباني تر شد. پيش خودش گفت: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين چيزي بپرسد؟

بعد از حدود يک ساعت آرام تر شد و فکر کرد که شايد با پسر کوچکش خيلي تند و خشن رفتار کرده. شايد واقعاً چيزي بوده که او براي خريدش به ۱۰ دلار نياز داشته . به خصوص اينکه خيلي کم پيش مي آمد پسرک از او درخواست پول کند.

پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد و گفت: با تو بد رفتار کردم. امروز کارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم. بيا اين ۱۰ دلاري که خواسته بودي بگير.

پسرک خنديد و فرياد زد: متشکرم بابا. بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير دو اسکناس ۵دلاري مچاله شده در آورد. پدر وقتي ديد پسر خودش پول داشته دوباره عصباني شد و گفت: با اينکه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پول کردي؟

پسرک گفت: براي اينکه پولم کافي نبود ولي الان ۲۰ دلار دارم. پدر، آيا مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا يک ساعت زودتر به خانه بياييد و با ما شام بخوريد؟!