انگار خوابم نمیبره. مثل اینکه خیلی وقت دارم. خیلی بیشتر از یک ساعت. شاید یه داستان دیگه باید بگم. بذار فکر کنم. آهان این خوبه:
يک ساعت
يادش مي آيد وقتي که کوچک بود روزي پدرش خسته و عصباني از سر کار به خانه آمد. او دم در به انتظار پدر نشسته بود.
گفت: بابا، يک سؤال بپرسم؟
پدرش گفت: بپرس پسرم. چه سؤالي؟
پرسيد: شما براي هر ساعت کار چقدر پول مي گيريد؟
پدرش پاسخ داد: چرا چنين سؤالي مي کني؟
- فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت کار چقدر پول مي گيريد؟
پدرش گفت: اگر بايد بداني خوب مي گويم، ساعتي ۲۰ دلار.
پسرک در حالي که سرش پايين بود آه کشيد، بعد به پدرش نگاه کرد و گفت: مي شود لطفا ۱۰ دلار به من بدهيد؟
پدر عصباني شد و گفت: اگر دليلت براي پرسيدن اين سؤال فقط اين بود که براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من پول بگيري، سريع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اينقدر خودخواه هستي! من خيلي خسته ام و براي چنين رفتارهاي بچه گانه اي وقت ندارم.پسرک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
پدر نشست و باز هم عصباني تر شد. پيش خودش گفت: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين چيزي بپرسد؟
بعد از حدود يک ساعت آرام تر شد و فکر کرد که شايد با پسر کوچکش خيلي تند و خشن رفتار کرده. شايد واقعاً چيزي بوده که او براي خريدش به ۱۰ دلار نياز داشته . به خصوص اينکه خيلي کم پيش مي آمد پسرک از او درخواست پول کند.
پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد و گفت: با تو بد رفتار کردم. امروز کارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم. بيا اين ۱۰ دلاري که خواسته بودي بگير.
پسرک خنديد و فرياد زد: متشکرم بابا. بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير دو اسکناس ۵دلاري مچاله شده در آورد. پدر وقتي ديد پسر خودش پول داشته دوباره عصباني شد و گفت: با اينکه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پول کردي؟
پسرک گفت: براي اينکه پولم کافي نبود ولي الان ۲۰ دلار دارم. پدر، آيا مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا يک ساعت زودتر به خانه بياييد و با ما شام بخوريد؟!