Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
بافر

بافر‌اََم خیلی کم شده. فکر کنم به خاطر استرس‌های این چند وقته دچار تهویه‌ی ششی بیش از اندازه شدم، من -HCO3 می‌خوام.

دوستت دارم چون غمگین‌ام می‌کنی، دوستت دارم چون زمانی که غمگین‌ام به‌تر فکر می‌کنم به‌تر کار می‌کنم، دوستت دارم چون زمانی که به‌تر فکر می‌کنم شاد می‌شوم. دوستت دارم چون آن زمان که شاد می‌شوم نمی‌توانم فکر کنم، چون به خیال می‌روم. دوستت دارم چون زمانی که به خیال می‌روم و نمی‌توانم فکر کنم، خاموش چون مرده‌گان می‌شوم.

دوستت دارم چون زنده‌ام می‌کنی، به‌تر از هر گُه دیگری فعلا و شاید تا اَبد!

مانتو

دیگه شونه‌اش نرم نبود.

قدیم هر موقع سرم رو روی شونه‌اش می‌گذاشتم یه احساس راحتی بود، یه احساس نرمیِ گرم و خواب‌آلود.

دیروز گوش‌ام درد گرفت. فکر کنم محل وصل ترقوه به کتف بود.

دنبالش گشتم ولی، یه فروشنده بهم گفتدیگه این روزا با این مانتو‌های تنگ جایی برای اِپُل نمونده

کردستان

همدان را ندیدم. غار علی‌صدر را دیدم و فقط توانستم آهی بکشم به حال بشری که حاضر نیست زیبایی حتی هیچ سوراخی را واگذارد و به گُه نکشد. غار را مخفی کرده‌بودند و بیرون بازار مکّاره بود.

کردستان خوب بود.

حمید همیشه درحال زحمت کشیدن به‌نظر می‌رسد. گرچه نمی‌دانم واقعا کاری کرد یا نه، آخر حمید همیشه فقط به‌نظر می‌رسد و این اطلاعات کافی نیست.

سنندج به گونه‌ی باورناکردنی و خارج از تصاویر ذهنی‌ام بزرگ و قشنگ بود، از نظر شاخص‌های شهری.

خوابگاه بهتر از هر تصوّری بود و آهنگ صبح‌گاهی خاطره خواهد شد. آن‌جا احساس بهتری را به من می‌داد. بهتر از بقیه‌ی روز، حتی فحش‌هایی که بین خواب بیداری می‌شنیدم بهتر از هر گوهی بود که در بقیه‌ی اوقات می‌شنیدم.

سد قشلاق هیچ نداشت و همه‌چیز داشت. آبی بود در دره‌ای محصور بین کوهی عریان، ولی اندکی بکر بود. و بکارت زیباست. با کمی هوا و آب و آزادی همه را سرحال آورد.

لاله انرژی پرتاب می‌کرد. این را همان صبح روز اول در چشم نهال هم دیدم، خمار نبودند!

زریوار به‌رغم تصاویر قدیم و خاطره‌ام زر وار نبود، آن نبود که بود. دریاچه‌ای بود اسیر در حال غرق شدن، شاید وقتی من برای پسرم همانند پدرم برای من از زیبایی زریوار گفتم او تصویر دریاچه‌ای را که در گنداب غرق شده را با تعجّب نشانم دهد.

آبیدر را هرچه گشتم چون بهاران در آبیدر ندیدم. خشک بود، بیش از آنکه آبی در آن باشد. پارک بد نبود گرچه مصنوعی بود. ولی دستشویی خوبی داشت!

زنجان دور بود و سلطانیه از درون در بند. سلطانیه عادی می‌نماید گرچه دنیایی ابتکار و استعداد دارد، زیرا ساده است. پیچیده نیست، پر از دالان نیست، مخوف و ترسناک نیست. صرفاً ساده است و مردمان آنچه را که ساده و بی‌پیرایه عرضه می‌شود بزرگ نمی‌دارند، حتی اگر بزرگ‌ترین دانش‌ها را عرضه کند. انسان آنچه را که پر نیرنگ است، آنچه را که پر زرق و برق است و تزسناک بیش‌تر می‌پسندند، حتی اگر تکه گُهی باشد در دستمالی زربفت. صنعت دست از بین می‌رود، حتی زنجان هم چاقوی چینی می‌فروشد.

این سینای مرده‌شور کجاست؟ من می‌خواهم بروم سید‌خندان!

اتوبوس نمایی بود از ولوُ و حقیقتی از یک جنازه. نه سربالایی را می‌توانست رفتن نه سراشیب را. سرعت که در جای خود محفوظ است.

روزبه زیاد پرسید و من اگر نگویم هیچ، کم گفتم. آخر هنوز می‌ترسم خرابی‌ام را ببیند. هنوز رودربایسی دارم.

و رستم ته اتوبوس بهترین تکه‌‌ی سفر بود. نپرسید و فقط گفت، یک جمع‌بندی بر پایان ۲ سال دانشگاه، دو سال زیستن با این افراد. کوتاه امّا در بهترین لحظه و بهترین شکل. شارژ از نوع رستم‌وار!

و آخر خانه و دهانی کف کرده از توضیح و نهایت خواب گرم در چشمانم.

سفر روح










این روزا انقدر اتفاق برام افتاده، انقدر چیز جدید دیدم و تو کله‌اَم ریختم که حس می‌کنم موقع راه رفتن لنگر می‌ندازه.

--- شاید ۱۵ روز نشه، ولی در همین مدّت بیشتر از تقریبا تمام زندگی‌ام فیلم خوب دیدم مثل ۲۱ گرم، مالنا، پالپ‌فیکشن و... . اِنقدر که راستش وقتی از جلوی تلویزیون رد می‌شم می‌بینم نرگس داره حالت تهوع بهم دست می‌ده. شاید تو این ۱۰ روز که من این ۲-۳ تا کتاب رو خوندم ـ و البته به حتم از لحاظ تعداد و نسبت به بقیه‌ی زندگیم مثل فیلم‌هایی که دیدم نیست. ـ کلی دیدگاهم زیر و رو شده، یک عالمه نکته از پاورقی‌های این داوینچی کُد در آوردم و تقریبا بیشترش رو تو ۲-۳ تا منبع بررسی کردم، آخه من عاشق این نوع تاریخ‌ام.

--- ولی از همه مزخرف‌تر و گوه‌تر و خوب‌تر، تولدم بود. مزخرفی‌اش به خاطر خودم، گوهی‌اش به خاطر رنگی که شدم و خوبی‌اش به خاطر سورپرایزی که شدم.

--- صدای مامان‌ام رو شنیدم که می‌گهک... بیا تلفن، فلانی‌یه. با این دختره درست حرف بزنبه روح آذین درودی فرستادم و گفتمبِکَن از ما تو رو خدا

--- هر دفعه که کارم داشت یه چیزی می‌خواست. داشتم قانع می‌شدم که بعد از تو این مزخرف‌ترین دختر دنیاست. گوشی رو گرفتم. برای خودم عجیب بود چرا تلفن زده. داشتم مزخرف بارش می‌کردم و اونم تولدم رو تبریک می‌گفت. آخرش یه چیزایی گفت و قطع کرد. فکر کنم راجع به یه بلیط دو سره‌ی بیزنس کلاس لوفت‌هانزا صحبت می‌کرد که برده بود. انگار گفتش می‌خواد برای تولدم به من هدیه بده یا یه همچین چیزایی.

--- باورم نمی‌شد! اون خداست! مونده‌بودم چی بگم. من رو به یه سفر دعوت کرده بود. مجانی! ردیف کردن کارام چند روزی طول کشید.ولی من هیچ چیزی راجع بهش به بچه‌ها مخصوصا هوشمند نگفتم. آخه فکر کنم یه مقدار سقش سیاهه.

--- و من آماده‌ی سفر شدم. اسمش رو می‌گذارم: سفر روح!

--- بازل شهری‌یه در آخرین نقطه‌ی شمال‌غربی سوییس. کنار رود راین، لب مرز با آلمان و فرانسه! هوایش برای آدمی مثل من که از تهران داغ در رفته مثل بهشت می‌مونه، مخصوصا در ماه سپتامبر. البته من روزهای داغ مرداد تو تهران یا شمال زیر آفتاب رو ترجیح می‌دم. حالا از این مزخرف‌ها بگذریم، این شهر خنده‌دارترین شهریه که دیدم. آخه تقریبا هم‌چیزش با همسایه‌هاش مشترکه.

--- بازل در یه منطقه‌ای واقع شده که خودشون ضاهرا بهش می‌کن: درِیلاندرک و گویا به معنی گوشه‌ی سه کشوره. فرودگاهش به اسم Euro Airport که در واقع کلا توی فرانسه است با سوییس و با فرانسه و آلمان هم مشترکه و گیت‌های مسخره‌ای که اگه اشتباه کنی با عبور ازش به‌جای سوییس بدون اینکه بفهمی رفتی فرانسه ، ایستگاه قطارش که باز با فرانسه مشترکه و اینجا دیگه حتی اون گیت‌های مسخره هم نیست. همین‌جوری کله‌ات رو می‌ندازی هر جا خواستی می‌ری. و البته اتوبوس‌های عالی شهر که باجه‌های بلیط فروشی مزخرفی داره که مکانیکی و فقط سکه قبول می‌کنه. من به شخصه از تراموای شهر بیشتر خوشم اومد، شاید چون تا حالا سوار نشده بودم و البته اینکه کف کردم وقتی دیدم زمان رسیدنش نه به دقیقه بلکه به ثانیه درسته. دقت سوییسیه دیگه!

--- تازه نکته‌ی خوش‌مزه‌اش اینه که این شهر تنها بندرگاه سوییسه و در عین حال لااقل حدود ۷۰۰-۸۰۰ کیلومتر با دریا فاصله داره! ارتباطش رو از طریق رود راین تامین می‌کنه که جز حدود۱۵-۲۰ سال اطراف جنگ جهانی دوم همیشه مخصوصا بعد از قرارداد ورسای حالت بین‌المللی داشته و البته الآن تقریبا آلمان فقط حاضره اونو با سوییس شریک بشه.

--- با وجودی که بازل بیشتر نزدیک فرانسه و و مولوزِ تا فرایبورگ در آلمان ولی این شهر ذاتاً آلمانی‌یه. خوب البته این طبیعیه، چون حتی اسم غلط انداز مولوز هم نمی‌تونه روح آلمانیه آلزاس رو ازش بگیره. استراسبورگ همیشه شبیه فرایبورگ و اوفنبورگ و ماگدبورگ و زالتسبورگ می‌مونه، و شبیه نانسی و سن‌دیزیه و مونتارژی و پاقیس نمی‌شه!

--- باز مثل اینکه این روح نازی‌ام گل کرده ولی خداییش این اسم‌های سری دوم یه جوری نازترند. باز خدا پدر فرانسه رو بیامرزه که انقدر داشته که اسم شهر رو عوض نکنه. نه مثل روس‌ها و لهستانی‌ها و چک‌های بدبخت با اسم‌های گوهی مثل کالنین‌گراد به‌جای کونینزبورگ اسم لجن گدانسک روی دانتزیگ.

بگذریم، این شهر چیزای دندون گیر‌تری هم داره. وای نمی‌دونی دیدن محل سکونت خاندان عظیم برنولی که به حق دنیای علم رو بدجوری مقروض کردند چقدر جالبه. راستی اویلر هم اهل همین جاست. توی ورزش هم بازل کم نداره، راجر فدرر رو می‌گم.

--- راستی قیافه‌ی شهر هم جالبه. قدیمی مثل شهر‌های قرن ۱۶-۱۷. کلیساهای قدیمی و قلعه‌ی شهر.

--- رودخانه‌ی راین از وسط شهر می‌گذره و اون رو به دوقسمت می‌کنه. قسمت بزرگتر که قدیمی‌تر رو بهش می‌گن گراس‌بازل و قسمت کوچکتر رو می‌گن کلِین‌بازل. مردم این شهر هر کدوم اسمش رو یه‌جور تلفظ می‌کنند، یکی می‌گه بازل(همراه عزیزم) یکی می‌گه باسل یکی دیگه می‌گه باله یکی اصلا منکر همه‌چی می‌شه می‌گه ویله گویا یه عده هم می‌کن بازلیا. خلاصه‌اش اینکه این‌طور که من فهمیدم بازل یعنی هنر. یه مجسمه‌ی جالب از بازیلیسک هم در این شهر وجود داره که هم دقیقا نفهمیدم دقیقا چه جونوریه ولی بیشتر شبیه خروس بود و گویا یه مجسمه‌ساز شوخ از شباهت نامش سواستفاده کرده.

--- یک جا رو پیدا کردم که این کارت دانشجویی بین‌المللی رو لااقل به فلانشون حساب می‌کردن و یه تخفیفی دادند: موزه‌ی بازل. فقط می‌تونم بگم اگه این‌جا موزه است، اونایی که تو ایرانه بیشتر شبیه محل نمایشگاهِ !

--- البته کلیسای بازل یا به قول خودشون مونستر‌پلاتز کلی منت گذاشت و ما رو مجانی پذیرفت.(کارت بین‌ال..) این کلیسا که تقریبا سبکی شبیه گوتیک داره یه جوری من رو یاد دالان‌های مسجد امام می‌ندازه. یه سنگ‌نبشته هم داره که بهش می‌گن گالوس‌فورته که نمی‌دونم چی‌چیه(روش یه چیزایی در باره‌ی جرج قدیس نوشته که نمی‌فهمم). برج ناقوس کلیسا خیلی خداست، از اون بالا همه‌چی دیده می‌شه از آلزاس گرفته تا جنگل‌های جنوب آلمان و رود راین. مسخره‌ترین تیکه‌اش اینه که وقتی می‌خوای بری بالا ازت تعهد می‌گیرند که نپری پایین وخودکشی نکنی!

--- بازل یه کارناوال هم گویا داره که من ندیدم. مغازه‌های بزرگ با ساعت‌های خفن هم که دهن آدم رو آب می‌اندازه. انصافا جواهراتی که اینجا دیدم مرد‌ها رو هم وسوسه می‌کنه. یه ایستگاه آتش‌نشانی جدید و جالب هم توی شهر هست که ظاهرا یه معمار عرب ساخته و فکر کنم اسمش یه چیزی تو مایه‌های طاها حدید بود. وای راستی یه مغازه هم بود به اسم چوکو لوکو که شکلات‌های خیلی خوش‌مزه و مزخرفی داشت.(از تلخی) یه بوتیک هم بود که اصل خنده بود. پشت ویترینش تن مانکن‌ها پر بود از یه سری شرت عجیب و سوتین و کرست و از این مزخرفات. البته بعدش کنار راین همون لباس‌ها رو تن آدم‌های واقعی هم دیدم که لب رودخونه توی گِل‌ها دراز کشیده بودند و معلوم نبود چه گهی می‌خورند.

--- جالب اینه که هرکی رو اونجا دیدم از پلیس گرفته تا آشغالی به‌جز فرانسه و آلمانی انگلیسی هم بلد بود. البته با وجود همراهم زیاد احتیاج پیدا نکردم حرف بزنم. در ضمن در تمام شهر چیزی که به‌وفور دیده می‌شد پرچم سوییس بود!

--- نماد شهر بازل هم باحاله، شبیه یه چیزی مثل کلاه می‌مونه از این منگوله دارهاش. حالا البته من یادم رفت بپرسم نماد چیه. ولی عکسش رو گذاشتم.

--- دوست داشنم تمام سوییس رو بگردم اما مهلت کم ـ ۲ روز ـ و البته خجالت شدید بنده، مانع شد. و خیلی زود برگشتم.

--- این دوبی هم نمی‌دونم چه کوفتیه که من از تهران می‌خوام برم بازل باید اونجا توقف کنم. موقع رفت یک ساعتی تو فرودگاه‌اش منتظر شدیم و مجبور شدم قیافه‌ی سیاه‌سوخته و بدترکیب عرب‌ها رو تحمل کنم. حالا خودمونیم‌ها این بیزنس کلاس لوفت‌هانزا هم عجب چیزیه، مخصوصا مهماندارش! البته من فرست کلاس رو بیشتر می‌پسندم(خیلی پررو‌ام نه؟)

--- خلاصه با کلی خاطره و تجربه تو سرم و دست خالی از هرگونه سوغاتی امروز برگشتم، تا بهترین تولد و هدیه‌ی تولدم رو تجربه کنم. و لااقل بتونم بگم این تابستون هدر نرفته.

آقا خجالت بکشید بابا.


Fine

من فقط می‌خواستم یه جنازه رو نشونت بدم.

---آخه می‌ترسم، پوست شکمش مدام وول می‌خوره. نمی‌دونم به‌خاطر کرم‌هایی که دارن تجزیه‌اش می‌کنند یا چیزیه که قورتش داده و هنوز زنده‌است. می‌خواستم کمکم کنی بکشمشون، همشون رو. یا شکمش رو پاره کنیم و ببینیم چیه.

دیدم داغون‌تر از این حرفایی. اگه بوش بهت بخوره بالا میاری.

---نفهمیدم چی شد. ولی هر چی بود خیلی سریع اتفاق نــیافتاد! ریز ریز نزدیک شد و بی‌ادعا و به ظاهر مطیع، مثل قطـره‌های آب روی ساحل زمان مد. و یـکی توی ســرم همش بهم می‌گفت: « هوی! حواست کجاست بچه؟ گل بازی نکن. بیا کنار

---به پشت روی زمین خوابیده بودم و دهنم باز بود که یـه‌هو پرید رو ســرم، دستش رو تا آرنج کرد تو دهنم و یه چیزی از تو شکمم بلند کرد. اصلا نسوختم، درد نداشت. فقط ساعتش زبـون کوچیکم رو یه کم خراشیده بود.

---نشستم و نگاهش کردم. قرار شد یه کنفرانس بزاریم و موضوع رو به صورت دیپلماتیک حل کنیم. اول ادعا کرد چیزی بر نداشته. تا اینکه بعد از بررسی فراوان ذرات داخلی شکمم روی دست‌هاش پیدا شد و به‌ناچـار اعتراف کرد. بعد گفت که ایـنی که برداشته مال خودش بوده، هـزاران سال پیش، و من اون رو دزدیده اَم. باز وقتی نظر کارشناسـی اومد، معلوم شد اون چیز که هیچ، خودش هم مال من بوده جـدا شده. خلاصه داشتیم دیگه ازش مـی‌گرفتیمش که یه‌هو قورتش داد و دوید طرف تو.

---از بالا ، تو جـمجـمه، دستور اومد هر جور شده جلوش رو بگیر تا تو دام نیفتادی. دنبالش کردم، چند بار اخطار ایست دادم، ولی گوش نکرد. منم کشتمـش، درست پشت سرت. و موقع مرگ یه تیکه از قلبم رو بالا آورد. و خیالم راحت شد!

---من کشتمش چون می‌خواست در حالی که قلبم تو شکمش بود بیاد بهت بگه: «ببـخشید، شما آژانس خواستی؟» و من می‌دونستم که نمی‌خواستی. آخه می‌دونی شاید اون ناراستی بود!

---همش همین بود. و خودم کشتمش و خودم جسدش رو که ووول می‌خورد آتیش زدم و خودم اون رو به باد دادم.

اون احساسات من بود.

---این‌ها رو گفتم چون حـس می‌کردم باید بدونی، چون یه مقدار از خونش پاشید روی لباست. ولی قبول کن که تقصیر خودت هم بود. اگه اصلا تقصیری وجود داشته باشه.


دیگه هیچ احساسی نیست، فقط منم. و دوست دارم! همه چیز مثل اول بشه، اگر می‌شه. می‌شه؟