بعد از یه مدت نسبتا زیاد می خوام post آخرم رو تکمیل کنم. توی این مدت کم بهش فکر نکردم. فکر کردن به این مسائل منو یه جورایی هم یاد مرگ می اندازه. چیزی که جالبه اینه که وقتی آدم به این مسائل فکر می کنه در مورد همه چیز دچار تردید می شه. لا اقل تا وقتی که مثل من سنگ هاشو با خودش وا نکنده. بازم توی یه دسته بندی دیگه آدم ها سه گروهند: گروه اول می شه گفت فکرهاشون رو گرفتن و به نتیجه ای رسیدن یا حداقل تا آن زمان فکر می کنند که رسیدن. گروه دوم هم اصلا فکر نمی کنند که بخوان تصمیمی بگیرند یا بهش فکر نمی کنند. ولی گروه سوم یه زمانی خیلی فکر کردند یه زمانی هم سعی کردن بهش فکر نکنند یه موقع پشت گوش انداختن٬ به هر صورت حالا دیگه شک دارند. نمی دونند کدوم راه درسته٬ اما به هر صورت دوست دارن جز گروه اول باشند منتها سر اینکه کدوم طرفی باشند موندن. یه چند راهی جلوی پاشونه٬ ولی کدوم درسته. وقتی به مرگ فکر میکنند توی فکر بعدشند. یعنی واقعا چه طوریه؟
یه چند وقتیه که دوست دارم بر گردم به گذشته به بچگیم٬ شاید یه نوع نوستالژی باشه! اما حالا می فهمم٬ چرا اینقدر بچگیم به نظم زیبا می یاد. معصومیت باعث میشه آدم سبک باشه. یادم وقتی کوچیک بودم چقدر راحت در مورد مرگ نظر می دادم:" اگه درد نداشته باشه دوست دارم همین الان بمیرم." چون سبک بودم٬ چون دقدقه بعدش رو نداشتم.
بگذریم٬ می خوام کمی در مورد آخرالزمان صحبت کنم.
ولی حالا دیگه بسه ایشالا پست بعدی.شاید بیشتر فکر کنم!