سرما از درونش شعله ﻣﻰکشید. یک تردیدی کشنده گلویش را ﻣﻰفشرد. عادت داشت هرچه را که دوست ندارد نبیند٬ یا دست کم فراموش کند و به آن فکر نکند. امّا تا کی ﻣﻰتوانست؟ لحظاتی بیشتر نمانده بود. حالش بد بود و حس ﻣﻰکرد همین الآن تمام معدﻩاش خالی ﻣﻰشود. سعی ﻣﻰکرد نفسﻫﺎی عمیق بکشد بلکه بهتر شود. ﻣﻰرفت و حرفی ﻧﻤﻰزد. گوشهﻯ پیادﻩرو آدامسش را تف کرد. قلبش آنچنان محکم ﻣﻰزد که ﻣﻰترسید صدایش او را لو دهد. تصمیم گرفت باز هم ﻫﻤﻪچیز را فراموش کند و خود را به زمان بسپارد...
دیگر ﻧﻤﻰتوانی اداﻣﻪ بدهی! باید بگویی٬ بگو...بگو
و شروع کرد به اعتراف کردن...
داشت سبک ﻣﻰشد.حالا وقت آن بود که قدرت ارادﻩاش را نشان دهد. ولی دیگر آن را نداشت٬ سالﻫﺎ بود دیگر آن را نداشت. در پشت خیالاتش آن را گم کرده بود. همان روزی که آسایش را به دیدن واقعیت ترجیح داده بود.
پس چاره نداشت٬ با خواری تمام٬ ﻫﻤﻪچیز را پذیرفت. التماس ﻣﻰکرد- رهایم کن هرچه بگویی قبول است – خرد شده بود. تجربه چنین لحظاتی را نداشت. آخرین پوسته هم شکست. له شد... ٬ دیگر چیزی نمانده بود که قبول کند.
بالاخره تنها شد. زیر آفتاب مرداد منجمد شده بود. آخرین تکهﻫﺎی ارادﻩاش را جمع کرد. با خود گفت همیشه آخرین تصمیم سرنوشت ساز است. گامﻫﺎیش قدم به قدم استوارتر ﻣﻰشد. با قدرت جلویش را گرفت و گفت نه!!!
قبل از اینکه بفهمد چه شده باران تحقیر ارادﻩاش را شست. رگﻫﺎیش که پر از خون منجمد شده بود ترکید. اکنون سرنوشتش رقم خورده بود. محکوم بود به ادامهﻯ زندگی قبلی٬ همان که ﻫﻤﻪچیزش را از او گرفته بود...
پس خفه شد و ادامه داد٬ مانند همه..........
از اين متن خوشم امده
اميدورام تو كارات موفق باشي