Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
کشتن



دنبالم می‌کنه. دستگاه رو محکم‌تر دستم می‌گیرم.

امیر تو رو خدا اونو بده به من. فقط می‌خندم. تو رو خدا، تو نباید این کار رو بکنی آخه اون بدبخت‌ها چه گناهی کردن؟ قهقهه می‌زنم. چه کیفی داره اینجوری. اونا بی‌گناهن؟ هرچی می‌کشم از دست اوناست. انگشتمو رو دگمه قرمز می‌برم. به گریه می‌افته. نه امیر تو همچین آدمی نیستی؟ آره امیر همچین آدمی نیست نه نبود. به اون چه؟ منم که همچین آدمی هستم. امیر همچین آدمی نشد. ولی من کشتمش و خودم رفتم اون زیر. نه اصلاً

از اولم بودم. ما دوقلو بودیم. ولی اون همیشه زورش از من بیشتر بود. منو قایم می‌کرد. اون ته‌ته‌های وجودش. امّا نتونستم طاقت بیارم. کشتمش و اومدم بیرون. خالا می‌خوام برگردم پیشش با یه هدیه. روح تمام آدمای مزخرف رو هم با خودم می‌برم. آماده باش...نَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَه!!!


اصلا یه جورایی ذاتی استعداد کشتن رو دارم ولی تا حالا بزرگ‌ترین چیزی که کشتم یه کرم خاکی گنده بود. می‌دونی چه جوری؟ انداختمش روی پله و ذرّ‌ه بین رو گرفتم روش. خیلی راحت مرد. ولی از همه جالب‌تر کشتن خرخاکی‌ها بود. تا نور روشون می‌افتاد خودشون رو مثل جوجه‌تیغی جمع می‌کردن. بعد چند ثانیه بووم می‌ترکیدن. فقط یادمه موقعی که کرم‌خاکیه رو کشتم و بابام دید بهم گفت اینا برای خاک خیلی مفیدن یه دفعه ناراحت شدم. نمی دونم ولی فکر کنم اگه چیزی یا کسی رو بدونم مفید نیست از مردنش اصلاً ناراحت نمی‌شم. ببینمت! به نظر یه جورایی غیر‌مفید می‌رسی!!! آماده‌ای؟