Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
اوج خوشبختی
ساعت سه بعد از ظهر زنجان بودم

چند روز پیش رفته‌بودم بیرون شهر،

موقع برگشتن خیلی حالم بد بود و ناراحت بودم.

یه ماشین گرفتم تا بیام تهران.

یه پیکان سفید

راننده هم سنّ و سال خودم بود، شایدم ۳ یا۴ سال بزرگتر.

خیلی شاد‌تر و سر حال‌تر از من

سرما اذیّتم می‌کرد.

یه سیگار با همدیگه روشن‌کردیم.

احمد ازدواج کرده‌بود و یه دختر

خوشگل داشت.

عکس دخترشو زده‌بود بالای ضبط ماشین

چند سالی بود که از تبریز اومده‌بود تهران.

خونش شهرری بود. مسافر می‌برد اینور و اونور

و تو مسیر برگشت مسافر سر راهی بر می‌داشت.

عاشیق اولدوز داشت می‌خوند و ما

از هر دری حرف می‌زدیم ولی

آخرِ همه‌ی حرفهای اون با خنده‌ی هردو مون

تموم می‌شد و آخر همه‌ی حرفهای من

با آه کشیدن هردو.

ساعت هفت نزدیک تهران رسیدیم.

موبایلش زنگ زد، خانومش بود.

بعد از خوش و بش با خانوم با دخترش هم حرف‌زد.

محبت تو چشماش و لحن حرف‌زدنش موج می‌زد.

تو نهایت لذت بود.

بعد دوباره خانومش تلفن رو گرفت.

احمد بهش گفت:

«شربت آبلیمو درست کن نیم ساعت دیگه می‌رسم. و … دیگه …

و بعد خندید.

و یه چشمک به من زد.

خیلی حال می‌کرد که بهم نشون بده نیم ساعت بعد

تو خونش بعد از خوردن شربت آبلیمو

به اوج خوشبختیش می‌رسه!

پیاده شدم و سیگاری که دستم بود رو خاموش کردم.



1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
jaleb bood.
vagheii bood?