سرود مردی که تنها راه میرود
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد از دریچه
به کوچه مینگرد:
از پنجرهی رو در رو، زنی ترسان و شتابناک، گلسرخی به کوچه میافکند.
عابرِ منتظر بوسهئی به جانب زن میفرستد
و در خانه، مردی با خود میاندیشد:
« بانوی من بیگمان مرا دوست میدارد،
این حقیقت را من از بوسههای عطشناکِ لبانش دریافتهام…
بانوی من شایستگی عشق مر دریافته است! »
****
و مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید:
« در کوچه میبارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهر زندگان گریختهاست؛ من با تمام حماسههایم به گورستان
خواهم رفت.»
و تنها،
چرا که
به راستراهیِ کدامین همسفر اطمینان میتوان داشت؟
همسفری چرا باید گزید که هر دم
در تب وتاب وسوسهیی به تردید از خود بپرسم:
هان! آیا به آلودن مردگان پاک کمر نبسته است؟
و دیگر:
« هوایی که میبویم، از نفسِ پردروغِ همسفرانِ فریبکار من گند آلودست
و به راستی
آن را که در این راه قدم بر میدارد به همیفری چه احتیاج است؟ »
هوای تازه - احمد شاملو