Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!

واژگون

خیلی مغرور است، خیلی! نمی‌دانم چرا من، من که آنچنان که بایسته است رسم برخورد با آن را نمی‌شناسم، باید به هرکه بر می‌خورم اینگونه باشد. این یکی سخت‌تر.

وقتی دیروز با هم به گردش رفتیم زیبایی تو روان و جانم را نوازش می‌داد .آه که تو عجب روح شگرفی داری. ولی افسوس که همچون تخته‌سنگی خارا در کنار دریا سرسختی. آه، هزاران افسوس که من آن نیستم که باید تو را در کنار دارم. تو شاید کوه باشی، شاید سنگ باشی ولی من نمی‌توانم دریا باشم. من اگر بتوانم چیزی باشم، (جز خودم که هیچ نیستم.) آن چیز تبری آهنین یا در بهترین گونه باد است. من هرگز نخواهم توانست که دریا باشم، آنگونه که برای شستن و در خود گرفتن غرورت دربایست است. من حتّی نمی‌توانم آتش باشم تا تو را به آرامی گرم کنم تا این غرورت را آب کنم.(همانند اینکه نمی‌توانم جایگزینی برای واژه‌ی حتّی بیابم). اگر تبری شوم ترسم که به جان لطیفت گزندی آید بر جانت. اگر هم باد شوم و بخواهم همانند آبی بفرسایم آن پوسته سختت را و در میان گیرم تو را، نتوانم که باد هرچه را فرساید چندی بیش در میان نگیرد و سپس بارش را به زمین واگذار کند نه همچون دریا که هرچه می‌شوید در دل خود گیرد و تا وجودش نگدازد باز پس ندهد. جان من، مپندار من از نشنیدن این شکر پارسی از دهانت اندوهناک نخواهم بود ولی فسوسا که این رشته‌ی چندان استواری نخواهد یافت. نباشم هرگز که پایبندی باشم بر تو. پس از اکنون رهای دان خود را از من و بر بخت خود باش. شگفتا که چه آهنگین است این پارسی ناب، یادگار تو برای من. خدایت نگاه دارد.