Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!

زنگی و آینه

دیـو نـژادی چـو یکـی تیـره ابـر**********لب چـو خُم نیـل کبـود و سـتبر

رنـگ چـو انگشـت نـیـفروختـه**********چهـره چـو چوبیـن طبقی سـوخته

یافـت بـه ره آیـنـه‌ای گردنـاک**********ساخت به دامن رخش از گرد پاک

دیدو چـو بـر روی ویَـش آرمید**********شکلی از آن سـان که شنیدی پدید

آب دهـان بـر رخ پاکـش فـکند**********وز کفِ خود خـوار به خاکش فکند

گفت کـه تـا قـدر تو نشـناختند**********بـر رهـت ایـن گـونه نـینداختنـد

پیـش کسـان پستـی مقـدار تـو**********نیسـت جـز از زشتــی دیـدار تـو

طـینت اگـر پاک چو من بودیت**********کـی به گـل و خاک وطن بودیت؟

چون به رخ خویش نظر کم گشاد*********عیب بر آیـیـنه نه بر خـود نـهاد

بـود همـه نـور و صـفـا آیـنـه**********شـد زِ رُخَـش عـیب نـما آیـنـه

طلعـت او بـود بدان سـان سیـاه**********آیـنـه را چـیست نـدانـم گنــاه !

جامی

1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
ظاهرا" بيت آخر اين شعر از قلم افتاده است
" آينه چون روي تو بنمودراست
خود شكن آئينه شكستن خطاست "