زنگی و آینه
دیـو نـژادی چـو یکـی تیـره ابـر**********لب چـو خُم نیـل کبـود و سـتبر
رنـگ چـو انگشـت نـیـفروختـه**********چهـره چـو چوبیـن طبقی سـوخته
یافـت بـه ره آیـنـهای گردنـاک**********ساخت به دامن رخش از گرد پاک
دیدو چـو بـر روی ویَـش آرمید**********شکلی از آن سـان که شنیدی پدید
آب دهـان بـر رخ پاکـش فـکند**********وز کفِ خود خـوار به خاکش فکند
گفت کـه تـا قـدر تو نشـناختند**********بـر رهـت ایـن گـونه نـینداختنـد
پیـش کسـان پستـی مقـدار تـو**********نیسـت جـز از زشتــی دیـدار تـو
طـینت اگـر پاک چو من بودیت**********کـی به گـل و خاک وطن بودیت؟
چون به رخ خویش نظر کم گشاد*********عیب بر آیـیـنه نه بر خـود نـهاد
بـود همـه نـور و صـفـا آیـنـه**********شـد زِ رُخَـش عـیب نـما آیـنـه
طلعـت او بـود بدان سـان سیـاه**********آیـنـه را چـیست نـدانـم گنــاه !
جامی
" آينه چون روي تو بنمودراست
خود شكن آئينه شكستن خطاست "