خیلی وقته که از خودم فرار میکنم. خودم رو گول میزنم که فکر نکنم. همین باعث شده که فکر نکنم. مثل یه جور اعتیاد میمونه. بگذریم...
خیلی دارم به خودم فشار مییارم که یه چیزایی در مورد حالم بنویسم، ولی نمیشه. یه احساسایی هست که فقط تو دلِ آدم میتونه باشه. هنوز اُمید دارم و این خیلی جالبه ولی میترسم در حالی که حسّش نمیکنم. میدونم که میترسم چون نمیتونم فکرکنم.
******
چندوقته که به شکل پیوستهای بعد از هر برخوردی که با بچهها دارم خودم رو سرزنش میکنم که این چرت و پرتها چی بود که گفتی؟ نمیدونم برداشتشون از این کارا و حرفها چیه، ولی میدونم که چیزایی که میبینم بازخوردشه. یه بار یه چیزی به یکی نوشتم، با اینکه فکر میکردم نمیتونه، و خیلی چیزا عوض شد. واقعأ ازَت ممنونم، تو این کار رو کردی چون هنوز آدمی و هنوز خوبی، ولی باور کن(ید) من اگر هم بدم ولی بدی نیستم. نمیدونم که اون چیزی که میخوام خوبه یا نه ولی میدونم که نمیخوام بد باشم.
******
یه موقعی بود که فکر میکردم بعضی چیزا ربطی به بعضی چیزا نداره، شاید چون شماها که خوبید یادم دادین،ولی حالا دیگه شک دارم، چون تو که خوب بودی اینجوری رفتار می کنی.
******
چند وقت پیش بود یادم نمییاد یکی بهم یچیزی گفت که یادم نمییاد. منم از دهنم پرید بهش گفتم: تو که تو زندگی مشکلات منو نداری. همیشه دوست داشتم زندگیم مخصوصاً بعضی قسمتهاش رو کسی ندونه، حالا دیگه خسته شدم. خیلی بده که آدم حتّی یه نفرو نداشته باشه که رازها و غم وغصههاش، دردها و نگرانیهاش رو بهش بگه. خیلی بده اون لحظه که داری خفه میشی از ناراحتی ولی باید بازم با خودت درد و دل کنی. چون فقط خودت رو داری چون هیچکی رو نداری که به حرفات گوش کنه. چون اگر هم داشته باشی دیگه نمیتونی. برای آدمی مثل من شاید زیاد بد به نظر نرسه چون خیلی بیخیال به نظر میرسم، یه آدم بیخیال خوش. ولی (باور کن)مجبورم. دیگه خسته شدم، اعصابم داغونه. روزی نیست که مجبور نشم چشمام رو زیر انگشتام نگیرم که یکم آروم بشه و مدام پلکم نپره. شبی نیست که از خواب نپرم در حالی که قلبم داره از تو سینم بیرون مییاد. دیگه اعصابم تحمّل این همه رو نداره. من شکست خوردم، تسلیمم!
همینو میخواستی لعنتی؟