امروز همینطور که روی تخت به شکم دراز کشیدهبودم(تا لباسم و تختم چرب نشه!) و سعی میکردم درد گرفتگی عضلات پشتم و سوزش حاصل از عدم توفیق در رفتن به کوه رو با فکرکردن به تمرینهای جبرخطی فراموش کنم، که البته بهعلّت عدم توانایی حرکتی چندان و استفاده از ابزارآلات تحریر و همچنین کم بودن cash بنده و Memory usage بالای این تمرینها تا حدود زیادی ناکام موندم، ناگهان یاد آخوند(امام جماعت بیشتر!) دبیرستانمون افتادم(نمیدونم چرا).
یادمه یه بار توی همین محرّم بود، یه حرفی زد که برام خیلی جالب بود. میگفت روزی که عمرسعد میخواست به جنگ امام حسیـــن(ع) بره دودل بود. به یکی از کسایی که اونجا بوده میگه بین دوراهیای گیر کردم که نمیدونم کدوم رو انتخاب کنم: از یک طرف حکومت ری منتظرم است از طرف دیگر اگر با حسین بجنگم آتش جهنم! در هز صورت به جنگ با امام رفت. من همیشه فکر میکردم چرند میگه آخه مگه میشه یکی بدونه که میره جهنّم ولی باز اون کارو بکنه؟
امروز که بعد چند سال داشتم به حرفش فکر میکردم، راستش یه کم ترسیدم. لااقل دیگه این مسئله برام غیرقابل درک نبود واین بده. باید یه تجدید نظرایی بکنم. دوست ندارم ببینم یه روز دارم بین این دوتا اولی رو انتخاب میکنم.آخ مثل اینکه این عضله ول کن نیست، فکر کنم با این وضعیت قبل از بررس بیشتر هلاک شم.