Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
جاذبه و دافعه

باید رفت، باید کند.

اَه دیرم شد. سـریع بلند می‌شم، وای خیلی دیره نه صبحونه نمی‌خورم. لباسامو می‌پوشم. کمربندمو تو آسانسـور می‌بندم و بند کفشامو دم پله‌ی حیاط.

تند تند قدم بر می‌دارم و نگاهمو خیره از صورت آدما رد می‌کنم. خیلی جدی ام، آخه قراره بلای بدی سرم بیاد. از همه می‌گذرم، از آدمایی که توی ماشیناشون خوابیدن از اون مدرسه‌ی دخترونه‌ای که بچه‌هاش به جای گوش دادن به درس بیرون رو می‌پان، حتّی از اون دختر پسری که مثل همیشه به‌هم چسبیدن.

وای بالاخره دارم می‌رسم، قلبـم تند تند میزنه، پله‌ها رو ۲ تا یکی می‌رم. می‌رسم دم در. یه نگاهی به اطراف می‌اندازم و می‌رم توی سالن انتظار یه جایی پیدا می‌کنم می‌شینم. هرکی داره یه کاری می‌کنه، یکی راه می‌ره، یکی روزنامه می‌خونه، … ، ولی اون دختر پسر اینجا هم بهم چسبیدن!

بالاخره وقتش می‌رسه، اومدش باید برم تو. بعضیا با ناباوری نگاه می‌کنن و سعی می‌کنن دهنشون رو ببندن. یه عده هم ترجیح می‌دن بازم صبر کنن. ولی من باید برم تو، تصمیم آخر رو می‌گیرم و دلمو به دریا می‌زنم، هرچه بادا باد. اون دوتا هم خیلی مطمئن میان تو. کم‌کم قسمت ترسناک شروع می‌شه!

باز شروع می‌شه. حس می‌کنم دیگه نمی‌تونم، تنم از دو طرف داره کشیده می‌شه. درد تو مفصل دستم می‌پیچه. ولی زنجیر شدم و نمی‌تونم تکون بخورم. دوباره چشامو باز می‌کنم. وای دیگه هوا نیست، احساس می‌کنم یه وزنه‌ی ۱۰۰ کیلویی رو سینمه. حسابی تلاش می‌کنم تا یه خورده هوا رو بکشم تو، ولی مشکل جدید اینه که این هوا اصلاًُْ اکسیژن نداره! یواش‌یواش حـس می‌کنم سرم داغ شده و می‌سوزه. دنیا دور سرم می‌چرخه و همین طور که داره می‌چرخه چشم به اون دوتا می‌افته، حالا دیگه در اثر فشار چفت هم شدن، اتم به اتم! هر دوشون عرق کردن، نمی‌دونم از گرماست یا … . یه دفعه یادِ یه چیزی می‌افتم یه قانون فیزیکیاگر فاصله‌ی میان اتم‌ها در یک پیوند شیمیایی کمتر از طول پیوند شود، نیروی دافعه بر نیروی جاذبه بین آن‌ها غلبه کرده و با نزدیک‌تر شدن فاصله قدرت آن به صورت توانی رشد می‌کند

آره قوانین فیزیکی تو این دنیا در هر موردی صادقند، چون توی دنیا ما همه‌چی فیزیکیه نه متا‌فیزیکی.


پسره داره یه چیزی به دختره می‌گه. ناخودآگاه گوش می‌دمآره اصلا من گفتم مترو خوبه، ولی برای موقع‌هایی که تنهام، نه وقتی که با توام و مجبورم تو این فشار به مغزمم فشار بیارم تا جواب چرت‌و‌پرتای تو رو بدم و فشار اون پای لامصّبتو رو تخمم تحمّل کنم.»- مثل اینکه فاصله زیادی کم شده!

دختره می‌گهبیشین بینیم بابا! فک کردی من خوشم میاد مدام بوگند عرقتو بکشم بالا؟اون نفس گندتم یه تو صورتم نزن. نخیر آقا برات کارت دعوت نفرستادم که

پ- « اِ، اگه اینجوریه مسئله‌ای نیست، گم‌شو برو بیرون تا نفسم اون صورت ایکبیری عین گوریلتو آزار نده


د- « من مثل گوریلم یا تو؟ خجالت نمی‌کشه پسره الدنگ هر روز زیر‌ابروهاشو بر می‌داره که یکم کمتر شبیه گوریل باشه. غلط نکنم رفتی gay شدی


پ- « مثل اینکه خیلی ناراحتی، اصلا گمشو برو بیرون دختره‌ی … تا … .

د- جیــــــــــــــغ


پسره دختر رو هل می‌ده و می‌ندازه بیرون. [ ایستگاه بعد آزادی تقاطع شادمان] در قطار بسته می‌شه و مردم مبهوت به پسره نگاه می‌کنن.

  • من که از اوّل گفتم، در اثر فشار و گرمای مناسب پیوند شکسته شد.[آخیش عوضش سطح انرژی پایین اومدا.]

  • راستی اگه نیروی هسته‌ای نبود چی می‌شد؟

  • حیف که هیچ رادیکال آزادی از وضعش عبرت نمی‌گیره تا باز پیوند جدیدشو نشکنه!

دفن حقیقت

نمی‌دانم از کجا باید شروع کرد، از کدام حماقت بگویم؟ سخت است.


از اینکه امروز به چشم دیدم که اعتقاد عده‌ای را دفن کردند. از اینکه امروز دیدم که یکی از واپسین ارزش‌های عمومی ترک برداشت. یا از حرمت‌هایی که شکسته می‌شد: حرمت شهید، حرمت بسیجی(آیا واقعا چیزی از آن مانده؟)، حرمت استاد، و آخر حرمت انسانیّت. بگذریم که سال‌هاست دانشجو حرمتی ندارد.

امروز باز کسی اراده‌ای کرد و تفرقه‌ای افتاد، دیوانه‌ای سنگی در چاه کرد که کسی راهی بدون درگیری برای درآوردن آن ندید.

و در این میان حــقّ آن چیزی بود که آورده‌شد تا همه دست‌به‌دست هم آن را تحقیر کنند.

امام علی(ع) برای خلافت به نظر جمع عمل کرد. آیا امروز محق‌تر از علی(ع) پیدا شده؟ یا حقّی بزرگ‌تر از حقّ ایشان که اینچنین برای گرفتن آن از رد شدن از روی انسان‌ها هم اِبا ندارید؟

اگر دین و معنویت به زور و تحکم باشد، خداوند از همه تواناتر است.

من نمی‌دانم امروز چاره چه بود، ولی حتک حرمتی که دو طرف از آن دم می‌زدند بسی ناچیزتر از اینیست که اکنون اتفاق افتاد. افسوس که نمی‌فهمیم.