دعواشون شده بود. یدفعه پرتاب شد عقب. یکی از دوستاش پرید طرفش و از پشت گرفتش تا با مغز نره تو زمین.
ولی فقط برای یه لحظه(فقط یه لحظه خیلی کوتاه) دستش روی بد جایی سُر خورد.
نمیگم هیچ فکری نکرد، بالاخره اونم آدم بود. ولی فقط برای یه لحظه(کوتاهتر از دفعهی قبل) فکر کرد که این عزیز دل برادر عجب چیزیه، برای ثواب یواشکی. بریم صیغه! (انگلیس که راهمون نمیدن!!!)
بلافاصله خودش رو جمع و جور کرد. یه تف کرد و تمام افکارشو با اون بیرون ریخت. امّا حالا فقط میخواست بهش کمک کنه(شایدم دوسش داشت و نمیدونست).ولــــــی:
دوستش که حالا وایساده بود برگشت و یه نگاهی بهش انداخت:« پست فطرت، از همه انتظار داشتم جز تو!» و بهش گفت:«سپاسگزارم، نزدیک بود بخورم زمین!» و تصمیم گرفت دیگه بهش پشت نکنه(ازش غافل نشه).تاچی پیــــــــش بیاد!
امّا اون یه لحظه فقط از دستش در رفته بود، تازه غیر ارادی. شـایدم مقصّر بود، اشتباه کرده بود که بلافاصله چیزی نگفته بود. همــش به خاطر اون فکر لعنتی بود. دیگه نمیخواست بهش نزدیک بشه که مبادا سُر بخوره. آخه یه چیزی بینشون عوض شده بود، تو ناخودآگاه ذهنشون. تصمیم گرفت دیگه باهاش گرم نشه! زندگی همینه دیگه! تا چی پیــــــــش بیاد؟
با خودش میگفت:«مهــــم این بود که از دست رفت ،دیگه چه فرقی میکنه چی در موردم فکر میکنه؟ گورباباش اصلاً مگه آدم قحطه؟ آره اصلاً سگ محلش میکنه!-آذین© »
امّا میدونست که براش مهمتر از خودش فکریه که در موردش شده، این آزارش میداد.
بعد دعوا هر دو داشتن فکر میکردن:«ولی عجب لذّتی داشت، یعنی میشه بازم پیــــــــش بیاد؟».
پانوشت: الآن که این پُست رو ویرایش کردم دیگه مطمئن نیستم که فکر قبل انگلیس رو کرده یا نه.