بازم مجبورم این تکّهپارهها رو به هم بچسبونم:
نشستم توی مترو و دارم دور و برم رو نگاه میکنم، چشمم میوفته به یه پسر جوون. داره به یه جایی نگاه میکنه. نگاهش رو دنبال میکنم، میرسم به صورت یه دختر جوون. نشسته روی یه صندلی آبی و داره لبخند میزنه. بهنظر میرسه که عاشقه، نگاهش دلربا است (و من طپش قلب پسر رو احساس میکنم وقتی نگاهشون بههم میرسه!). به صورت پسر نگاه میکنه و یه حالت از اعماق روح -عشق- پراکنده میشه(و من صدای قلب پسر رو که حالا داره نعره میزنه می شنوم).
نگاهم میوفته رو صورت دختر جوون، نگاهش ر. دنبال میکنم. میرسه به صورت پسر جوون. صبر کن یه لحظه!!! نــــــه! از اون رد میشه. اشتباه نمیکنم، نقطهی همرسی نگاه دختر اونجا نیست. فقط ازش میگذره. اون به یه جا دیگه لبخند میزنه یه جای خیلی دورتر، یه جای خیلی قدیمیتر. بیشتر دقیق میشم، حالا تهِ اون لبخندِ نمَکین یه چیزای دیگهای هم میبینم. آره یه قطره اشک، ولی فقط یک قطره.
صدای تپشهای ضجّهناک قلب پسر منو به خودم میاره. وای نکنه این قلب شهامتش رو نداشته باشه که همین الآن قضیّه رو مطرح کنه تا دختره هم از رویا در بیاد.
صدای فریادها رو میشنوم، چیزی نمونده که قلب قفس استخوانی رو پاره کنه! نه این اینکاره نیست.
دوباره به ضورت دختر نگاه میکنم، شاید اون به خودش بیاد. آره! دیگه اون نگاه داغِ خانمانسوز رفته! حالا یه نگاه پرمحبّت میبینم. خط نگاه رو دنبال میکنم. میرسم به صورت یه بچّهی ۱۰-۱۲ ساله.
پسر بچّه هم با محبت نگاهش میکنه. وای نـه! این دیگه چی میگه؟
حالا باید به آهنگ ۲ صدایی تپش قلبها گوش بدم. یکی نعرهی یه قلب احمق، یکی هم فریادهای از سر شادیِ یه قلب خوشحال از کشف یه احساس لذّت بخش. میدونم که پای هر دوشون خواهد لغزید(چه حرف مسخرهای در حالی که یکیشون در حال دست و پا زدنه و اون یکی تا کمر فرو رفته).
ایستگاه شهید دروازه دولت! به خودم میام، یه پیرِمرد با یه شکم چاق که توی شلوارش چپونده با یه سبیل سفید چاق میاد تو. نفرِ بغل دختره پیاده شده. اونجا میشینه و به دختره میگه:»سلام عزیزم!«، و بعد انگشتای دستش رو یکی در میون لای انگشتای دختره میذاره. دختره میگه:» سلام حاجی! خانم بزرگ چطوره؟«
ایستگاه بعد اون دو تا پیاده میشن. و من میمونم و ۲ تا صدا:
صدایی که شبیه ضـربان نیست، شبیه کوبیدن سر به دیوار است. شبیه صدای تکنوست، با الفاظ رکیک سبک راک. و یه چیزی که برای همیشه یه جایی قلمبه شده:» سلام حاجی! خانم بزرگ چطوره؟«
و صدای ریزش، صدای سقوط، مثل اینکه چیزی هُرّی ریخت. و صدای نفسی که حبس شده. و یه قلب که چون چیزی تحریکش نمیکنه زود از یاد میبره، ولی فعلاً. توی گنجینش یه چیزی میمونه برای همیشه: دستای چروک و پر از انگشتر لای انگشتای نازک و ظریف که به زور برای خودش جا باز میکرد و یه ناله...