قسمت ۱
چهارشنبه که اومدم خونه دیدم فک وفامیل و بر و بچ جمعاند توی خونمون و بلند، بلند دارند با هم بحث و گفتگو میکنند. دقت که کردم دیدم آره دیگه، بحث شیرین ترک و کاریکاتور و … است.
خلاصه همینطور که داشتم لباسام رو تو اتاقم عوض میکردم و گوش میدادم یکهو شنیدم بابام داره میگه:«آره دیگه اینا انقدر از این چیزا گفتن جوونای ما رو بیغیرت کردن، اصلاً انگار نه انگار که بهشون توهین شده. نمونش همین کا… ». دیگه حساب کار دستم اومد و آماده شدم که زرهپوش وارد میدان رزم بشن!
چند ساعت بعد در حالی که با دهن کف آلود [ولی خوشنود از اینکه تا حدّی در مورد فرق ترک و آذری و باقی مسائل قانعشون کردم روی تخت افتادم.] دخترِ یکی از فامیلامون میاد تو و کنارم میشینه. یه خورده نگاهم میکنه. منم همچین تریپ مغرور و فاتح به خودم میگیرم و نگاهش میکنم که بر میگرده میگه:«کا… تو جدّی گفتی خودتو ترک نمیدونی و بهشون فحش دادی؟!!!»
گفتم:«من الآن فقط دارم به خودم فحش میدم». شادمان خندید و بغلم کرد در حالی که من همچنان به خودم فحش میدادم!
ادامه دارد …