Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
پیشامد

یه بار یه جایی خوندم: «بعضی زخم‌ها هست که مثل خوره روح آدم رو نابود می‌کنهفکر کنم یکیش رو گرفتم. ولی هنوز نمی‌تونم درست بگم، باشه بعد.و امّا:


یه چند روزه که فکر می‌کنم داریم به آخر زمان نزدیک می‌شیم. اینو تا امروز عصری نمی‌خواستم بنویسم، ولی یه اتّفاق دیگه امروز، دیگه نظرم رو عوض کرد. خُلاصَش اینه که چند روزیه که شاهد کلی پیشامد نافرم بودم. اولش که سقف مترو تقریبا اومد پایین، بعدم که تا بیام دانشگاه سر راهم یه موتوریه کله‌پا و شد و فکر کنم داغون شد. در ادامه هم یکی از این اتوبوس‌های ایکاروس رفت روی پای یه زنه و اونم افتاده بود رو زمین داد و بیداد، بنده خدا فکر کنم پاش بدجوری آسیب دید. بعدشم تو اتوبان تهران-کرج بودم که یه دفعه یه پرایده از خط مقابل جلوی چشم صاف اومد خود به گاردریل‌ها اونم با حداقل ۱۲۰ تا سرعت و تقریبا نصف شد و سرنشیناش هم اگه نمردن تقریبا نصف شدن. امروزم که یه آقاهه تو مترو می‌خواست پیاده شه، مردم هجوم بردن سوار شن اونم نامردی نکرد با آرنجش مردم رو هل داد که در جریان همین تقلا‌ها آرنجش خورد زیر چونه‌ی یه بابای دیگه و زبون اونم تقریبا نصف شد و اندازه‌ی یه سطل خون اومد. مبل‌سازی نزدیک شریف هم جمعه سوخت و نهایتا مهم‌تر از همه چهار‌شنبه شاهد یه قتل بودم!

جاده‌ی خروجی چالوس شلوغ بود و ماشین‌ها آروم‌آروم می‌رفتند که یدفعه دیدم یه نفر از ماشین جلویی پرید بیرون و بلافاصله خورد زمین. دوباره بلند شد و هنوز چند متر ندوییده دوباره نقش زمین شد. ایندفعه راننده هم ماشین رو ول کرد رفت دنبال اون. هر دوتا رفتن توی یه کوچه و یکی دیگه از عقب نشست پشت ماشین و راه افتاد. خلاصه ما زدیم کنار که بستنی بخوریم که دیدیم صدای داد و بیداد اومد و بعدم آژیر پلیس و بعدم یه آدم در حال فرار و پشتش چندتا سرباز با تفنگ در حال دویدن و پشتشونم ماشین‌های پلیس که به بقیه می‌گفتن بزن کنار. و در نهایت یه آمبولانس که آخرش همه رفتن کلانتری که ۵۰۰ متر جلوتر بود. و خلاصه آخرشم جنازه‌ی همون که از ماشین پرید بیرون با آمبولانس رفت نمی‌دونم کجا! منم چوب بستنیم رو انداختم تو سطل آشغال و ما هم رفتیم خونه.

داستان این بوده که تو ماشین راننده یه تیر به پای اون می‌زنه. اونم می‌پره پایین ولی به خاطر زخمش نمی‌تونه دور شه و راننده می‌رسه و تو همون کوچه با یه تیر ترتیبش رو می‌ده، یعنی می‌کشتش. به همین راحتی.

خلاصه این روزا از اون روزا بود.

فقط اینو داشته باش دیگه: حادثه در کمین است، مخصوصا تو!

دردل تابستانی

دوباره تابستونِ داغ، همیشه تابستون برام یه حسّ خوبی بوده. شاید برای اینکه گرمه و برای اینکه من از بچگی سرد بودم. آره من سرد بودم، یادمه همیشه دست و پاهام یخ بود. ولی خوب شرایط همیشه یجور نمی‌مونه. وقتی چند سال گذشت و بزرگ‌تر شدم انگار گرم‌تر شدم، گُر گرفتم، داغ شدم و خوشحال بودم که دیگه سرد نیستم. ولی حواسم نبود که با چه شتابی دارم انرژی حیاتم رو مصرف می‌کنم. انقدر تند پیش رفتم تا کم آوردم. و بعد سکون ... همه جا ساکت بود.

زیر نور آفتاب تیرماه یخ بستم و از سرما لرزیدم در حالی که سوختن پوستم رو زیر آفتاب حس می‌کردم. و شب هنگام شاید هم نیمه‌شب زیر باد کولر نشستم و عرق ریختم و شاید هم نفهمیدم که اشک هم مانند عرق شور است. خوب می‌دانم که اگر بعضی چیزها پیش نمی‌آمد اینقدر سرد نمی‌شدم، (چاره چیست در زندگی مزخرف‌ترین چیزها مهم‌ترین‌ها اند-مگه نه روزبه؟) ولی بازهم سرد بودم. باری شاید روزی آید که از گرما بمیرم.

________________________________________________________

گاهی اوقات حس می‌کنم از زیر انگشتانم ذره‌ذره فرار می‌کند و از دست می‌دهمش. گاهی اوقات می‌گویم مهـم نیست و می‌روم ولی بعد... ،بی‌تردید چیزی دارد، شاید لیعپ. تصمیمم را گرفته‌ام، فقط تماشا می‌کنم، نه دیگر بازی می‌خورم نه بازی می‌دهم. وقتی می‌خندی همان‌طوری در رویت می‌خندم که آنوقت که میگریی.

________________________________________________________

آلمان هم باخت تا آرزوی کودکانه‌ی دیرپای من بازهم سرگردان و منتظر بماند. نمی‌دانم چه شد که از آلمان خوشم آمد، ولی یادم می‌آید که قبل از فوتبال از خود آلمان خوشم می‌آمد. می‌گوید شاید چون اسم آلمان خوش‌نواست، نمی‌دانم، یادم نمی‌آید. ولی یادم می‌آید که سال اول دبستان جامدادی قرمزی داشتم که رویش آرم جام‌جهانی ۱۹۹۰ بود و پرچم آلمان، و زیبا بود پرچمش که هنوز عقاب داشت. به هر صورت از اولین جامی (۹۴) که دیدم دوست داشنم قهرمانی آلمان را ببینم و خوب یادم است که چقدر استوییچکوف را لعنت کردم و چقدر گریه کردم و تنها باخت بلغارستان تسلی‌ام داد و حتّی یادم است که وقتی کرواسی آنگونه تاخت(۹۸) هدفون را از گوشم پرت کردم و با بغض خوابیدم و شاید تنها وقتی چک در هم شکست(۹۶) شادی را دیدم. و انگار قرار است هربار همان باشد که بود تا من تجدید نظر کنم. ولی خوب این را هم یادم است که این‌بار گریه نکردم، بغض نکردم و فقط بانگی از یأس برآوردم نه از آن سو که هنوز بچه نیستم بلکه چون غافلگیر شدم و چون اشک‌هایم هم یخ بسته و دیگر بازی برام فقط یک بازی است آن هم فقط در زمان بازی که بهترین نتیجه‌ی بردش زدن پوز دیگران است و بدترینش خودم. و آنچه همیشه می‌ماند امید است و نه تو!

_______________________________________________________-

در حالت خواب بیداری‌ام، متوجه می‌شوم چیزهایی دور سرم چرخ می‌زنند. خوب نگاه می‌کنم: وای چقدر شلوغ است! کلمات و عکس‌ها می‌چرخند:

پروژه، باشگاه، رضا، سینا، مسخره‌بازی، رستم، گراف، احمق، نمره، روزبه، خوب، آذین، نیــوشا، هنوز هوشمند، سیگار، بدنسازی، هژیر، زنگ موبایل، سمانه، علی، لپ‌تاب، شاید مریم، سعید، رویا، آمریکا، پویا، شاهین، فریدون، جای خالی، پنجشبه، نیاوران، آی‌پی‌ام، گراف، مزخرفِ احمق، رستم، نازنین، فرهنگسرا، نقاشی، دیوانه، گرما، زندگی، جمعه، شنبه، پروژه، باشگاه... وای من دارم دیوانه می‌شوم! کمــــک!

آلمـــــــــــان

فقط خواستم بگمخیلی چاکریم

انگلیس مزخرف باخت. راستی احمد برزیل کوچیکتر از این حرفاست!