این روزا انقدر اتفاق برام افتاده، انقدر چیز جدید دیدم و تو کلهاَم ریختم که حس میکنم موقع راه رفتن لنگر میندازه.
--- شاید ۱۵ روز نشه، ولی در همین مدّت بیشتر از تقریبا تمام زندگیام فیلم خوب دیدم مثل ۲۱ گرم، مالنا، پالپفیکشن و... . اِنقدر که راستش وقتی از جلوی تلویزیون رد میشم میبینم نرگس داره حالت تهوع بهم دست میده. شاید تو این ۱۰ روز که من این ۲-۳ تا کتاب رو خوندم ـ و البته به حتم از لحاظ تعداد و نسبت به بقیهی زندگیم مثل فیلمهایی که دیدم نیست. ـ کلی دیدگاهم زیر و رو شده، یک عالمه نکته از پاورقیهای این داوینچی کُد در آوردم و تقریبا بیشترش رو تو ۲-۳ تا منبع بررسی کردم، آخه من عاشق این نوع تاریخام.
--- ولی از همه مزخرفتر و گوهتر و خوبتر، تولدم بود. مزخرفیاش به خاطر خودم، گوهیاش به خاطر رنگی که شدم و خوبیاش به خاطر سورپرایزی که شدم.
--- صدای مامانام رو شنیدم که میگه:«ک... بیا تلفن، فلانییه. با این دختره درست حرف بزن!» به روح آذین درودی فرستادم و گفتم:«بِکَن از ما تو رو خدا!»
--- هر دفعه که کارم داشت یه چیزی میخواست. داشتم قانع میشدم که بعد از تو این مزخرفترین دختر دنیاست. گوشی رو گرفتم. برای خودم عجیب بود چرا تلفن زده. داشتم مزخرف بارش میکردم و اونم تولدم رو تبریک میگفت. آخرش یه چیزایی گفت و قطع کرد. فکر کنم راجع به یه بلیط دو سرهی بیزنس کلاس لوفتهانزا صحبت میکرد که برده بود. انگار گفتش میخواد برای تولدم به من هدیه بده یا یه همچین چیزایی.
--- باورم نمیشد! اون خداست! موندهبودم چی بگم. من رو به یه سفر دعوت کرده بود. مجانی! ردیف کردن کارام چند روزی طول کشید.ولی من هیچ چیزی راجع بهش به بچهها مخصوصا هوشمند نگفتم. آخه فکر کنم یه مقدار سقش سیاهه.
--- و من آمادهی سفر شدم. اسمش رو میگذارم: سفر روح!
--- بازل شهرییه در آخرین نقطهی شمالغربی سوییس. کنار رود راین، لب مرز با آلمان و فرانسه! هوایش برای آدمی مثل من که از تهران داغ در رفته مثل بهشت میمونه، مخصوصا در ماه سپتامبر. البته من روزهای داغ مرداد تو تهران یا شمال زیر آفتاب رو ترجیح میدم. حالا از این مزخرفها بگذریم، این شهر خندهدارترین شهریه که دیدم. آخه تقریبا همچیزش با همسایههاش مشترکه.
--- بازل در یه منطقهای واقع شده که خودشون ضاهرا بهش میکن: درِیلاندرک و گویا به معنی گوشهی سه کشوره. فرودگاهش به اسم Euro Airport که در واقع کلا توی فرانسه است با سوییس و با فرانسه و آلمان هم مشترکه و گیتهای مسخرهای که اگه اشتباه کنی با عبور ازش بهجای سوییس بدون اینکه بفهمی رفتی فرانسه ، ایستگاه قطارش که باز با فرانسه مشترکه و اینجا دیگه حتی اون گیتهای مسخره هم نیست. همینجوری کلهات رو میندازی هر جا خواستی میری. و البته اتوبوسهای عالی شهر که باجههای بلیط فروشی مزخرفی داره که مکانیکی و فقط سکه قبول میکنه. من به شخصه از تراموای شهر بیشتر خوشم اومد، شاید چون تا حالا سوار نشده بودم و البته اینکه کف کردم وقتی دیدم زمان رسیدنش نه به دقیقه بلکه به ثانیه درسته. دقت سوییسیه دیگه!
--- تازه نکتهی خوشمزهاش اینه که این شهر تنها بندرگاه سوییسه و در عین حال لااقل حدود ۷۰۰-۸۰۰ کیلومتر با دریا فاصله داره! ارتباطش رو از طریق رود راین تامین میکنه که جز حدود۱۵-۲۰ سال اطراف جنگ جهانی دوم همیشه مخصوصا بعد از قرارداد ورسای حالت بینالمللی داشته و البته الآن تقریبا آلمان فقط حاضره اونو با سوییس شریک بشه.
--- با وجودی که بازل بیشتر نزدیک فرانسه و و مولوزِ تا فرایبورگ در آلمان ولی این شهر ذاتاً آلمانییه. خوب البته این طبیعیه، چون حتی اسم غلط انداز مولوز هم نمیتونه روح آلمانیه آلزاس رو ازش بگیره. استراسبورگ همیشه شبیه فرایبورگ و اوفنبورگ و ماگدبورگ و زالتسبورگ میمونه، و شبیه نانسی و سندیزیه و مونتارژی و پاقیس نمیشه!
--- باز مثل اینکه این روح نازیام گل کرده ولی خداییش این اسمهای سری دوم یه جوری نازترند. باز خدا پدر فرانسه رو بیامرزه که انقدر داشته که اسم شهر رو عوض نکنه. نه مثل روسها و لهستانیها و چکهای بدبخت با اسمهای گوهی مثل کالنینگراد بهجای کونینزبورگ اسم لجن گدانسک روی دانتزیگ.
بگذریم، این شهر چیزای دندون گیرتری هم داره. وای نمیدونی دیدن محل سکونت خاندان عظیم برنولی که به حق دنیای علم رو بدجوری مقروض کردند چقدر جالبه. راستی اویلر هم اهل همین جاست. توی ورزش هم بازل کم نداره، راجر فدرر رو میگم.
--- راستی قیافهی شهر هم جالبه. قدیمی مثل شهرهای قرن ۱۶-۱۷. کلیساهای قدیمی و قلعهی شهر.
--- رودخانهی راین از وسط شهر میگذره و اون رو به دوقسمت میکنه. قسمت بزرگتر که قدیمیتر رو بهش میگن گراسبازل و قسمت کوچکتر رو میگن کلِینبازل. مردم این شهر هر کدوم اسمش رو یهجور تلفظ میکنند، یکی میگه بازل(همراه عزیزم) یکی میگه باسل یکی دیگه میگه باله یکی اصلا منکر همهچی میشه میگه ویله گویا یه عده هم میکن بازلیا. خلاصهاش اینکه اینطور که من فهمیدم بازل یعنی هنر. یه مجسمهی جالب از بازیلیسک هم در این شهر وجود داره که هم دقیقا نفهمیدم دقیقا چه جونوریه ولی بیشتر شبیه خروس بود و گویا یه مجسمهساز شوخ از شباهت نامش سواستفاده کرده.
--- یک جا رو پیدا کردم که این کارت دانشجویی بینالمللی رو لااقل به فلانشون حساب میکردن و یه تخفیفی دادند: موزهی بازل. فقط میتونم بگم اگه اینجا موزه است، اونایی که تو ایرانه بیشتر شبیه محل نمایشگاهِ !
--- البته کلیسای بازل یا به قول خودشون مونسترپلاتز کلی منت گذاشت و ما رو مجانی پذیرفت.(کارت بینال..) این کلیسا که تقریبا سبکی شبیه گوتیک داره یه جوری من رو یاد دالانهای مسجد امام میندازه. یه سنگنبشته هم داره که بهش میگن گالوسفورته که نمیدونم چیچیه(روش یه چیزایی در بارهی جرج قدیس نوشته که نمیفهمم). برج ناقوس کلیسا خیلی خداست، از اون بالا همهچی دیده میشه از آلزاس گرفته تا جنگلهای جنوب آلمان و رود راین. مسخرهترین تیکهاش اینه که وقتی میخوای بری بالا ازت تعهد میگیرند که نپری پایین وخودکشی نکنی!
--- بازل یه کارناوال هم گویا داره که من ندیدم. مغازههای بزرگ با ساعتهای خفن هم که دهن آدم رو آب میاندازه. انصافا جواهراتی که اینجا دیدم مردها رو هم وسوسه میکنه. یه ایستگاه آتشنشانی جدید و جالب هم توی شهر هست که ظاهرا یه معمار عرب ساخته و فکر کنم اسمش یه چیزی تو مایههای طاها حدید بود. وای راستی یه مغازه هم بود به اسم چوکو لوکو که شکلاتهای خیلی خوشمزه و مزخرفی داشت.(از تلخی) یه بوتیک هم بود که اصل خنده بود. پشت ویترینش تن مانکنها پر بود از یه سری شرت عجیب و سوتین و کرست و از این مزخرفات. البته بعدش کنار راین همون لباسها رو تن آدمهای واقعی هم دیدم که لب رودخونه توی گِلها دراز کشیده بودند و معلوم نبود چه گهی میخورند.
--- جالب اینه که هرکی رو اونجا دیدم از پلیس گرفته تا آشغالی بهجز فرانسه و آلمانی انگلیسی هم بلد بود. البته با وجود همراهم زیاد احتیاج پیدا نکردم حرف بزنم. در ضمن در تمام شهر چیزی که بهوفور دیده میشد پرچم سوییس بود!
--- نماد شهر بازل هم باحاله، شبیه یه چیزی مثل کلاه میمونه از این منگوله دارهاش. حالا البته من یادم رفت بپرسم نماد چیه. ولی عکسش رو گذاشتم.
--- دوست داشنم تمام سوییس رو بگردم اما مهلت کم ـ ۲ روز ـ و البته خجالت شدید بنده، مانع شد. و خیلی زود برگشتم.
--- این دوبی هم نمیدونم چه کوفتیه که من از تهران میخوام برم بازل باید اونجا توقف کنم. موقع رفت یک ساعتی تو فرودگاهاش منتظر شدیم و مجبور شدم قیافهی سیاهسوخته و بدترکیب عربها رو تحمل کنم. حالا خودمونیمها این بیزنس کلاس لوفتهانزا هم عجب چیزیه، مخصوصا مهماندارش! البته من فرست کلاس رو بیشتر میپسندم(خیلی پرروام نه؟)
--- خلاصه با کلی خاطره و تجربه تو سرم و دست خالی از هرگونه سوغاتی امروز برگشتم، تا بهترین تولد و هدیهی تولدم رو تجربه کنم. و لااقل بتونم بگم این تابستون هدر نرفته.
آقا خجالت بکشید بابا.
Kadoto chand roozy zoodtar nagerefty pesar jaan?!
residan be kheir...
tavalodetam mobarak, ishala bebinamet...
chesham daroomad ba in zarde! :))