من فقط میخواستم یه جنازه رو نشونت بدم.
---آخه میترسم، پوست شکمش مدام وول میخوره. نمیدونم بهخاطر کرمهایی که دارن تجزیهاش میکنند یا چیزیه که قورتش داده و هنوز زندهاست. میخواستم کمکم کنی بکشمشون، همشون رو. یا شکمش رو پاره کنیم و ببینیم چیه.
دیدم داغونتر از این حرفایی. اگه بوش بهت بخوره بالا میاری.
---نفهمیدم چی شد. ولی هر چی بود خیلی سریع اتفاق نــیافتاد! ریز ریز نزدیک شد و بیادعا و به ظاهر مطیع، مثل قطـرههای آب روی ساحل زمان مد. و یـکی توی ســرم همش بهم میگفت: « هوی! حواست کجاست بچه؟ گل بازی نکن. بیا کنار!»
---به پشت روی زمین خوابیده بودم و دهنم باز بود که یـههو پرید رو ســرم، دستش رو تا آرنج کرد تو دهنم و یه چیزی از تو شکمم بلند کرد. اصلا نسوختم، درد نداشت. فقط ساعتش زبـون کوچیکم رو یه کم خراشیده بود.
---نشستم و نگاهش کردم. قرار شد یه کنفرانس بزاریم و موضوع رو به صورت دیپلماتیک حل کنیم. اول ادعا کرد چیزی بر نداشته. تا اینکه بعد از بررسی فراوان ذرات داخلی شکمم روی دستهاش پیدا شد و بهناچـار اعتراف کرد. بعد گفت که ایـنی که برداشته مال خودش بوده، هـزاران سال پیش، و من اون رو دزدیده اَم. باز وقتی نظر کارشناسـی اومد، معلوم شد اون چیز که هیچ، خودش هم مال من بوده جـدا شده. خلاصه داشتیم دیگه ازش مـیگرفتیمش که یههو قورتش داد و دوید طرف تو.
---از بالا ، تو جـمجـمه، دستور اومد هر جور شده جلوش رو بگیر تا تو دام نیفتادی. دنبالش کردم، چند بار اخطار ایست دادم، ولی گوش نکرد. منم کشتمـش، درست پشت سرت. و موقع مرگ یه تیکه از قلبم رو بالا آورد. و خیالم راحت شد!
---من کشتمش چون میخواست در حالی که قلبم تو شکمش بود بیاد بهت بگه: «ببـخشید، شما آژانس خواستی؟» و من میدونستم که نمیخواستی. آخه میدونی شاید اون ناراستی بود!
---همش همین بود. و خودم کشتمش و خودم جسدش رو که ووول میخورد آتیش زدم و خودم اون رو به باد دادم.
اون احساسات من بود.
---اینها رو گفتم چون حـس میکردم باید بدونی، چون یه مقدار از خونش پاشید روی لباست. ولی قبول کن که تقصیر خودت هم بود. اگه اصلا تقصیری وجود داشته باشه.
دیگه هیچ احساسی نیست، فقط منم. و دوست دارم! همه چیز مثل اول بشه، اگر میشه. میشه؟