ظاهراً من هم بوسیلهی روزبه به این بازی شب یلدا دعوت شدم. حالا برای چی اش را باید ازش بپرسم. ولی قبل از پرداختن به جوابهای من یک دشواری (مسئله) برام هست، این بازی مثل بقیهی بازیهای هرمی! آخراش سخت میشه. چون آدم کم مییاد، برای همین من الآن که دارم این بالا رو مینویسم قول نمیدم آخرش ۵ نفر بگم یا تکراری نباشند. همین! و امّا بازی:
بازی شب یلدا از وبلاگ سلمان شروع شد:
« ... بازی ساده هست: کسی شروع میکنه و ۵ نکته از چيزهايی که احتمالا خوانندهگان وبلاگش در مورد شخصيت او نمیدونند مینويسه و در آخرش هم ۵ نفر را معرفی میکنه. اون ۵ نفر هم به همين ترتيب ۵ نکته از چيزهايی که کمتر کسی در مورد شخصيت اون ها میدونه را مینويسند و هر کدوم ۵ نفر ديگه را معرفی میکنند و همين جوری ادامه پيدا می کنه... »
پس شروع میکنیم:
۱) من هم مثل شروع کنندهی داستان، تا ۱۸ سالگی سبیل داشتم. تصوّر قیافهی من مثلا سال سوم دبیرستان برای اکثر شما بسیار سخت خواهم بود: یه آدم کچل با سبیل و شلوار گشاد و کفش خاکی و پیراهن چهارخونه سبز و آبی.
۲) من وقتی خیلی بچه بودم به شدت نژادپرست بودم. مثلا مادرم تعریف میکنه که: یک بار که بازی هندبال یوگوسلاوی با کامرون رو میدیدم، کامرون میبره، و من در حالی که به شدّت ناراحت بودم میگم:« اه چرا اینا بردن، حیف نیست؟ ببین اونا چقدر تمیز و قشنگاند! این کامرونیها چیان عین میمون، سیاه و زشت»!!!
حالا عشق من به آلمــان که بماند.
۳) من وقتی خیلی بچه بودم فکر میکردم زنها هم مثل مردها هستند و روش سکس رو هم مشابه روش هوموسکسوالیستی تخیل مینمودم. جالب اینکه وقتی تازه راهنمایی رفته بودم و داستان را فهمیده بودم، فکر میکردم سکس چیز بسیار زشتی است که زن و شوهرها از روی ناچاری و برای ادامهی نسل انجام میدهند. و اینکه امروزه لقاح مصنوعی روش تمیز و شرافتمندانهای برای این کار است!
۴) من از عکس انداختن متنفرم البته از انسانها وخصوصا و بهشدت از خودم. جالب اینکه از دیدن آنها لذت هم میبرم.
۵) من یکبار و همان یکبار تقریبا ۳۹.۸۴٪ عاشق دختری شدم که گاهی حاصل فرآیند (قلب => مغز) => تقکر هیچ کسی به اندازهی او برایم زیبا و قشنگ نبود و گاهی حاصل فرآیند (قلب ≠ > مغز) => تقکر هیچ کسی به اندازهی او برایم منزجر کننده نیست و ایجاد تنفّر نمیکند.
خوب حالا قسمت سخت ماجرا یعنی انتخاب ۵ نفر. بسیار خوب من اینها را دعوت میکنم:
سبحان : چون میدانم که در این مدت خیلی چیزها را در موردش از دست دادهام.
نیوشا : میدانم اگر بگوید، چیزهای دندانگیری در نوشتههایش پیدا میشود.
علـی : چون فکر میکنم در مورد زوایای تاریک و پنهان ذهنش هیچ نمیدانم، و البته چون نازش زیاد است و با یک دعوت روزبه نمیاید.
سینا : خوب است. میخندیم!
یاسمن: تا دیگر اینقدر در خوابم نپلکد.
تا حالا سعی کردی یه قورباغه رو بندازی توی آب جوش؟
اگر بخوای این کار رو انجام بدی، قورباغه یک لحظه هم درنگ نمیکنه و تلاش میکنه هر جور شده بپره بیرون.
ولی بیاید ایندفعه یه کار دیگه بکنیم:
بهجای اینکه قورباغه رو تو آب جوش بندازیم، اون رو تو آب سرد میذاریم و آب رو آروم آروم گرم میکنیم. فکر میکنید چه اتفاقی میافته؟
خوب قورباغه یک موجود خونسرده، در نتیجه بدنش با گرم شدن تدریجی آب گرم میشه و گرما رو حس نمیکنه. اون اونقدر توی آب میمونه تا گرمای آب باعث مرگش بشه، در واقع پخته میشه!
مراقب باش پخته نشی!
گاهی یک چیز چقدر میتواند متفاوت باشد، نسبت به خودش:
برای نمونه کلمهی «نــه»!
آنروز من گفتم «نـــه» : سپس یکروز دیدم که کسی گفت:
Some times we find that our clients are so ... ( out of thinking ) ... that sometimes ...(says) “no” when in really they mean “yes” !
و آن یکی روز گفتم «نه»: و شنیدم که باز یکی دیگر خواند:
Do you know that no
Don't mean yes, it means no ...
و آنگاه خواندم که دیگری نوشت:« نه همیشه یعنی آره، مگر اینکه با صدای بلند گفته شود. »
و من فریاد زدم که:
نــــــــــه!
و تنها جملهی اول به دام تناقض سقوط نکرد!
و من دیگر هیچ نخواهم گفت.