فکر کنم ۱۰۰ تا بس باشد، شاید هم نباشد و بعد بفهمم. برای انجام دادن کارهایی وجود بهانههایی و نبود بهانههایی لازم است. مثالش هم همین نوشتن. وقتی یک طرف خیلی سنگین شود، همینجور خودش میآید. حالا ممکن است بنویسی و برود کنار دست ۱۰۰ تای دیگر خاک بخورد، شاید هم سرِ راه تلف شوند. ولی دو سهتایی دلیل هم هست که نمیگذارد ولش کنی کنار صدتا دیگرش، به زور میبردت تا پای دکمه انتشار، حالا هرقدر هم که متن بیخودی باشد و تو قید داشته باشی که بعد از این همه اتفاق و ننوشتهها و نوشتههای منتشر نشده چیزی که مینویسی سرش به تنش بیارزد.
[از همین الآن هم حس میکنم که احتمالاً متنی طولانی شود، از وقتی که گودر میخوانم میدانم متنهای طولانی چقدر میتوانند خستهکننده باشد، ولی تلاشم را میکنم کوتاهتر شود.]
خندهدار است. کلاً یک مدتی است که همهچیز خندهدار است. البته نمیخواهم بگم قبلش خندهدار نبوده، ولی خب دیگر اینجور هم نبوده. من فکر میکنم بیشتر آدمها بیشتر از نیمی از مطالب خندهدار را از دست میدهند. معمولاً خندهدارترین سوژهها از جدیترین و تراژیکترین شرایط در میآیند. فقط مشکل اینجاست که ما اغلب درگیر ماجرا هستیم.
شاید هم برای همین همهچیز اینطور بامزه شدهاست. این سرگرمی جدیدام داره مبدل به عادت میشه. تلاش کن توی شرایط ناجور و غمانگیز و اعصاب خردکن و … خودت رو از بیرون ماجرا نگاه کنی. معمولاً با یک داستان بامزه روبرو میشوی. برای من که همیشه بامزهترین داستانها در مورد کسانی است که به چیزی امید بستهاند، آرزویی در سر دارند و برایش کلی هیجان خرج میکنند و شاید هم تلاش. البته بیشتر اینها همان موقع خندهدار نیست، ولی بعدتر … داستان دیگری است.
معمولاً بهترین سوژهها را می توانم در دو گروه دستهبندی کنم. یا داستان چیزهای خیلی بزرگ است، داستان تاریخ و ملتها و اعتقادهای راسخ به یک چمیدانم ایدئولوژی و مکتب و دین، یا آنکه مربوط به مسائل عاطفی و عاشقانه و از این دست است. که البته کار با دسته دوم خیلی راحتتر است، چون سریعتر چرندیاش معلوم میشود و برای خندیدن به احمقانگیاش(؟) خیلی تلاش لازم نیست. (و حتی ببینید همین هم خندهدار است که یک درد مشترکِ یک سریِ زیادی آدم از یک سوژه یکسان دردناکتر باید باشد از درد مشترکی که احتمالاً همهی آدمها کشیدهاند ولی فردی و از سوژههای متفاوت.)
[تا همینجایش هم مطمئنام چیزی که نوشتم ربط چندانی به آنچه قرار بود این متن بشود ندارد.]
[از اینجا به بعدش هم احتمالاً ندانید در مورد چیست و با احتمال بهتری برای شما نیست، پس اگر حال ندارید همینجا پایان متن است. البته احتمالاً دنباله خواهد داشت.]
[همهی اینها را نوشتم که این زیری را بنویسم، شاید که تو، که امیدوارم خودت لااقل بدانی این متن برای آن است که تو بخوانی، بخوانیاش و اگر خواندی و تازه فهمیدی دارم اینجا چه آبی در هاون میکوبم، بعدش نمیدانم چهطوری چه فکرهایی با خودت بکنی چه کارهایی بکنی که یک اتفاق خوبی بیفتد. و از همه اینها که بگذریم نمیدانم چرا اصلاً اینجا اینها را نوشتم.] (حالا باز بیایید بگویید خندهدار نیست.)
این داستان ما هم حس میکنم، دارد تبدیل به یکی از آن داستانهای دستهی دوم بالا میشود که آخرش بیاید و برود کنار بقیه همسلفهایش که از بس زیاد شدهاند باید یک گنجهی جدید و بزرگتر توی ذهنام برایشان خالی کنم. خلاصه اینکه اگر تو هم از این داستانها بیشتر نمیخواهی و اصلاً برایت مهم است، یک کاری بکن.