یادمه که یک وقتی، قدیمترها، که پدرم یک دوربین حرفهای گرفته بود چند مدتی سرگرم عکاسی بودم و دوست داشتم اینکار رو.
یک بار که چندتا از عکسها رو برای ظهور برده بودم، همسرِ صاحبِ مغازه که بهش آقای ظهوری میگفتم و عکاس هم بود، اومد و کمی عکسهام رو نگاه کرد و یک مقداری برام توضیحات فنی داد. بعدش یککم مکث کرد و ادامه داد: «البته تمام این توضیحات مثل دستور زبان میمونه که توی مدرسه یاد میگیری. عکسها هم مثل داستان میمونن حتی اگر همه دستورهای زبانش رو هم رعایت کنی دلیل نمیشه که عکسات خوب بشه. هر وقت خواستی عکس بگیری قبلش فکر کن که داستان عکسات چیه. تازه خوبیه عکسها اینه که برای هرکسی میتونن یه داستان جدید باشن.»
آخرش هم یه عکسی شبیه این بالایی نشونم داد و کلی با هم در مورد داستانش حرف زدیم. خیلی گشتم که همون رو پیدا کنم که نشد، ولی این هم خیلی شبیه اونه. از اون روز من خیلی به عکس و عکاسی علاقهمند شدم.
البته من هیچوقت عکاس ماهری نشدم و عکاسی رو هم حرفهای پیگیری نکردم. ولی هروقت که عکس خوبی گرفتم یاد این حرفش بودم. بابت همین هم همیشه ازش سپاسگذارم.
پانویس:
دیروز شنیدم که عید امسال خودش و آقای ظهوری تو تصادف کشته شدن.
خیلی دوست داشتم که یه عکس خوب ازشون داشتم.
برچسبها: احساس, اندوه, داستان, عکاسی, عکس, مرگ