* دانشگاه- هر کاری کردم نشد ننویسم. آخه دو تا اتفاق خوب با هم دیروز افتاد : اول اینکه امتحان برنامه نویسی خیلی خوب بود. دوم امین گفت پروﮊه میگیره C++! بنا براین نه میافتم نه نمره بد می گیرم! خدا رو شکر.
* سیاست- از این که بگذریم این انتخابات هم بد جوری یه پست می خواست. امروزهم که مرحله دوم انتخابات و باید دید بین احمدی ﻧﮊاد و هاشمی کی رای میاره. این روزا هم که شایعات کولاک می کنه٬ من نظری نمی دم ولی زمان درستی یا نادرستی فکر مردم در مورد شایعات رو روشن می کنه:
شاید کشتی نجاتی که از دور پیداست کشتی دزدان دریایی باشه!
احتمالا فردا هم قراره با بچه ها بریم نمایشگاه EleComp = ( الکترونیک و کامپیوتر)٬ فکر میکنم چیزای خوبی داشته باشه.
آخیش!
بالاخره این امتحانات تموم شد و متونیم یه نفس راحتی بکشیم. از فردا باید بیفتیم دنبال کارای SchoolNetwork و لوگو و حرفا. میخوام برای تابستون حسابی این CCNA رو وارد باشم. آخ باید برای سمینار علوم کامپیوتر هم آماده بشم. کلاس C++ هم که هست. وای چقدر کار! فکر کنم هیچ نوع نفسی اعم از راحت و ناراحت نتونم بکشم. ولی جه میشه کرد زندگی همینه. پیش به سوی جشنواره تابستانی :
راستشو بخواید این روزا نمی خواستم چیزی درمورد انتخابات بگم ولی این گفتگوی خبری خیلی وسوسه کنندست! ولی خوب فعلا یه داستان پیدا کردم اونو میزارم. واقعا بعضی از این داستانها آدم رو به فکر میندازه حتی یکی میگفت:" مو به تن آدم سیخ میکنه."
نمیدونم خودتون قضاوت کنید:
خدا چه جوریه؟
مدت زيادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مداوم اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزتد جديد تنهايشان بگذارند.
پدر و مادرش ترسيدند ساکی هم مثل بيشتر بچه های چهار , پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد او را بزند يا آسيبی به او برساند , اين بود که جوابشان هميشه'نه' بود . اما در رفتار ساکی هيچ نشانی از حسادت ديده نمی شد . با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بيشتر می شد ,بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت کنند.
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در پشت سرش بست , اما لای در بازمانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفيانه نگاه کنند و بشنوند .
آنها ساکی کوچولو را ديدند که آهسته به طرف برادر کوچکش رفت , صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت :
"نی نی کوچولو به من بگوخدا چه جوريه؟ من داره يادم میره !!! "
آن ميلمن
وقتی اینو آدم می خونه بعدم این انتخابات رو می بینه چی میتونه بگه؟
یک پرسش:
× اگر گفتید تشابه ملت ایران با فوتبال چیه؟
× بله درسته هر دو غیر قابل پیش بینی اند. البته این یکیشه بقیشو شما بگید.
امروز صبح که بیدار شدم و نتیجه اولیه انتخابات رو شنیدم شاخ در آوردم. ولی بعد گفتم نه این باید نتیجه آرای لرستان باشه ولی مثل اینکه نه نبود. تا حالا که هنوز همون وضعه (البته از تلویزیون وگرنه روی اینترنت فرقایی داره مثلا احمدی ﻧﮊاد دومه و حتی اول هم ممکنه بشه!) هاشمی که اوله و میشد حدسم زد. مرد۵۰هزار تومانی دومه!!! برادر محمود سومه ! آقای دکتر خلبان چهارم و دکتر معین اصلاحگر(سلمونی؟) پنجمه و صدا و سیمای سابق ششم و ورزشمونم که مثل همیشه در اولویت آخره هفتم.
اینجا نکات جالب توجه زیادی هست که من چند تا شو میگم:
۱- یا نظر سنجی ها به درد عمشون می خوره یا اون ۵۰ هزار تومنه آب دهنارو را انداخته و دقیقه نود تصمیم مردم عوض شده یا اینکه اینو خدا میدونه!
۲- معلوم میشه مردم در شرایط فعلی مردم دنبال جیب و آرامشند و اونهایی که به معین اینقدر خوشبین بودن توی برآورداشون کل جامعه را ندیدند (البته این قسمت ربط مستقیم به بخش قبلی و یه سری ییش فرض داره) چون ظاهرا فعلا همه گشنه اند و برای سیر شدن هر کاری میکنند.
۳- مثل اینکه بی خود بود رای دادنمون!
خلاصه امیدوارم تا شب یک اتفاقی بیفته. هرچند که هنوز در مورد اینکه اگه معین نباشه کی بهتره در تردید کاملم.
از سیاست که بگذریم خدا کنه C++ پروﮊه بگیره وگرنه که هیچی.
*ممکن است فردی که دائم سوال میپرسد ابله به نظر برسد ولی کسی که هرگز سوال نکند تمام عمر ابله باقی می ماند.
"لوئی پاولز"
*بدتر از بدتر هم وجود دارد و ان انتظار بدتر است.
"ﮊیلبر سبرون"
*جنگ کشتارگاه کسانی است که یکدیگر را نمی شناسند بنفع کسانی که همدیگر را می شناسند ولی نمی کشند.
"پل والری "
خدایا یه آدم چقدر میتونه فیلم باشه. انصافا من که از وقتی فیلم رفسنجانی رو دیدم افسوس میخورم چرا استعداد این مرد زودتر مجال خودنمایی اینچنین نیافت. آخه این انصافه یکی ۷۱سال از عمرش بره بعد تازه کشف بشه؟ ولی خوب بازم باید به این کارگردان های زحمت کش و تیز تبریک گفت. شاهکاری بود. حالا این کم بود انگار که می خواستن ما رو بخندونن بقیه هم اومدن هر کدوم یه چیزایی میگن که خدا میدونه. مهم نیست جو گیری که میگن همینه دیگه.
بگذریم٬ راستش گویا فردا امتحان اصول سیستمها داریم باز من افتادم به علافی. الانم که Assembly صفرم فردا گند میزنم.
نمی دونم چرا چند وقتیه حس میکنم خیلی تنها شدم. منظورم اینه که همه دوستام یا حداقل آشناها از من دور شدن. فکر میکنم مسخره شدم. این حالت برای آدم پوست کلفتی مثل من واقعا عجیبه! البته در تمام عمرم فکر نکنم اینقدر تنها بوده باشم. خوب عوضش ظاهرم هیچی نشون نمی ده(این رفتار رو از کتاب ریشه ها یاد گرفتم و خیلی بهش علاقه دارم هر چند هرگز نتونستم با یه چهره مثل یخ با مردم مواجه شم که تمام درونمو ازشون مخفی کنه)به نظرم این خیلی باحاله که اینقدر چهرت ثبات داشته باشه و سرد باشه که هیچ چیزیو نشون نده. البته من مبتدی هم نیستم ولی دوست دارم همچین نقابی داشته باشم. مثلا الان حدس می زنم کسانی که باهاشون رابطه نزدیک تری دارم فکر میکنند منو تا یه حدودی میشناسند ولی شاید یه کم بیشتر نشناسن(کاش میشد بگم اصلا)البته شاید این به خاطر روحیه ضد اجتماعی من باشه که تو خودم حبسش کردم. باری! داشتم می گفتم یه جور سنگینی رفتارها رو با خودم می بینم(اون از آذین که تازه وقتی سعی میکنه تحملم کنه میشه یه چیزی بین بی محلی و حال به هم خوردن رو تو نگاش دید و انصافا بد نگاه می کنه هرچند که رفتارش به نظرم دارای برجسته نمایی نسبت به ذهنشه اونم از بقیه که... خلاصه هر کی یک جور)که به خاطر رفتارهای خودمه. نهایتا چیزی که هست اینا همه نکات بیرونیه من هنوز درون این پوسته که بهش میگن خودم برکنار از هر آزردگی ام و اینکه هرچیزی که تو گذشته داشتم دارم واین از همه مهم تره.باید بیشتر کنکاش کنم ببینم پرده لازمه یا نه