Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
ساعت در خواب و بیداری - n -


فکر کنم سوراخ شده، یعنی یه مدّتی بود که سوراخ شده‌بود ولی امروز به‌کل پاره شد.

پرده‌ی بین خود و ناخودآگاهم رو می‌گم.

فکر کنم خود‌آگاهم پاره‌اش کرد، حالا باید مدام در ترس این باشم که مبادا تو بیداری از خط مرزی بگذرم و افسارم بیفتد به دست ناخودآگاه. چون فکر می‌کنم امروز خودآگاه‌ام، ناخودآگاه‌ام را دور زد.

شاید هم من قبل از این‌که اون اون رو دور بزند من رو دور زده.


دیشب نفهمیدم کی خوابیدم، شاید دور و ور ۱۱ بود که خودآگاهم کار را تعطیل کرد و کرکره را پایین کشید. وقتی دوباره به خودم آمدم دیدم انگار جلوی تعاونی ایستاده‌ام. پویا روبروی‌ام بود و چند قدم آن طرف تر گویا یاسمن بود که انگار منتظر آذین بود تا بیاید و با مترو برویم. تا این‌جای کار هر چند معقول نمی‌نمود ولی طبق رسوم این روزگار پذیرفتنی بود.

ناگاه خلاف عادت همیشه‌گی از جای خودم بیروم آمدم. از بالای سرم خود را در حال بحث در مورد یک قضیه با پویا دیدم. وا عجبا که تا به‌حال نه به این قضیه فکر کرده‌ام نه حتّی اسمی از آن به گوشم خورده‌است، بدتر آنکه حتی اسم دانشمندانی(گویا ریاضی‌دان) را هم که مطرح می‌شد نشنیده‌ام.

(آن‌چه در ذهنم به‌جای مانده بحثی در فضای مجموعه‌ی کانتور و قضیه‌ی هاینه و توابع لیپشیتز بود، که البته هنوز هم نمی‌دانم این‌ها وجود خارجی دارند یا نه.)

تازه کار به همین‌جا ختم نشد و ناگاه دیدم دختری برافروخته نزدیک شد و با پویا گلاویز شد که چرا تاریخ امتحان را اشتباه گفته، آن هم درس مومنی‌راد را!

نمی‌دانم با دیدن همین صحنه‌ها خودآگاهم کاملاً به خود آمد و داستان را در دست گرفت و نقشی تصنّعی زد یا ناخودآگاهم به خواب رفت که ادامه‌ی داستان باز به گــه کشیده شد و عاشقانه تموم شد. هرچه بود طرف حسابی خوشگل بودها.

چند لحظه‌ای پیش‌تر نرفت که دوباره درون خودم سقوط کردم و دیدم که از میان درزی باریک یک عدد ۵ می‌بینم. چشمم را بیش‌تر باز کردم، ساعت ۷:۰۵ بود.

دیدم کامپیوتر Stand-by مونده. رفتم تو اینترنت و موج اطلاعات بود که مغز بدبخت بنده باید ایندکس می‌کرد. همین‌جوری شانسی گذارم افتاد به وبلاگ پژواک. وقتی داشتم پستش رو در مورد گرفتن لیسانس و پایان دوره‌ی دانشجویی‌اش بود پر از حس‌های مختلف شدم. یه سری احساسات نوستالژیک گرفته تا غم و شادی. جدی اگر به اون‌جا برسم چه احساسی خواهم داشت؟ یه جور حس رها شدن؟ یا حس رها ماندن؟ خلاصه کلّی فکر کردم و یه بغضی ته گلوم جمع شد. من نوشتن این پژواک رو خیلی دوست دارم، یه جور طنز جالب توش داره!

داشتم لینک‌های offline ام رو چک می‌کردم که رسیدم به لینک صحبت‌های اخیر این یارو احمدی‌نژاد. من دیگه از این مملکت خسته شدم. من دیگه از این دنیا خسته شدم. ما داریم توی لجن دست‌و‌پا می‌زنیم.

کامپیوترم رو خاموش می‌کنم و کتاب‌هام رو ورق می‌زنم. ساعت ۹:۰۳ است. یه لیوان چایی می‌ریزم و می‌خورم. چند‌تا کار دیگه هم انجام می‌دم. باید یه ساعتی گذشته باشه. جلوی پنجره وایسادم. چشم‌هام رو می‌بندم و یه نفس عمیق از هوای مرطوب می‌کشم. از درون خودم سقوط می‌کنم. صدای مادرم رو می‌شنوم.

نمی‌خوای بیدار شی؟

بیدارم.

از توی تخت بیا بیرون. بیا صبحانه بخور.

چشم‌ام رو یک کمی باز می‌کنم. چهار تا صفر می‌بینم. ساعت ۱۰ شده؟

من امروز ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم! شدم؟


برچسب‌ها:

4 Comments:
Anonymous ناشناس said...
in yasaman mashkooke ha! :D Azin bishta :-p

Anonymous ناشناس said...
ah, tik tik e saat roo asab bood,
taze motevajeh shodam ke mishmordameshoon,
roo takht oftade bood o monazam tekrar e
be zaher abadi e dam o bazdam ro tekrar mikard.
nafashaash ro mishmordam, ba tik tik hamaahang nabood
ama kasr e favasel e tekrar adad e sahih bood....
tik tik tik e roo asab bood,
kheili ke deghat kardam eshtebah mizad,
are saat dasht saritar mizad,
yani zaman zoodtar migzasht.
yani az hamin chand sanie pish injoori shod,
ta ghablesh dorost bood,
hala bikhial, khodaeish taze oon moghe
fahmidam ke age ba ye chiz chekesh koni,
nemitoone bara hamishe goolet bezane,
binazme.
The End

Blogger yasaman said...
az unjayi ke man gharar bood ba metro biam mitunesti motmaen beshi ke khabi!

Anonymous ناشناس said...
hazeri ba ie jende ezdevaj koni?