یه بار یه داستانی یه جایی که یادم نیست خوندم. ایدش این بود. فکر نکنم کپیرایت داشت. چیزایی رو که یادم بود جمع کردم و شد این. ایشالا که صاحابش راضیه،
راستی احمد الآن به نظرم بعضی چیزها اصلاً مهم نیست. همین که باهاش حال میکنم کافیــــه!
نمیداند سینهبند ببندد یا نه. همانگونه با یک شلوار جین در پا جلوی آینه ایستادهاست و به خودش مینگرد. جوری استاده که فقط نیمی از سینههای کوچکش پیداست. به آرامی اندکی نوک کمرش را راست میکند و نوک صورتی رنگ پستانهایش پیدا میشود. نفسش بند میآید، دیگر تکان نمیخورد. همانطور آرام دستش را دراز میکند و نوک انگشتانش را روی آینه میگذارد. ســـرد است!
اینجا؟ دستش داغ است. نه. اینجا چی؟ درد داره؟ نه. بله. کمی. با سرِ انگشتها فشار میدهد، اینجا چی؟ نفسش میگیرد. نمیتواند حرف بزند.
دستش را از روی آینه پس میکشد. به آرامی به پشت میچرخد و از روی تخت، سینهبند آبی توریاش را برمیدارد و پشت و رو دور کمرش حلقه میکند. قلابش را از جلو میبندد و میچرخاند تا، قلاب تنگ بیفتد روی مهرههای کمرش. آرنجها را یکییکی از حلقههای باریک رد میکند و با شستش بندینکها را روی شانهاش صاف میکند.
تو دیوونهای سمیرا! نمییایی؟ نه! نیا به جهنم. واقعاً میری؟ مگه چیه؟ کِیف داره.
دوباره خودش را توی آینه نگاه میکند. با کف هر دو دستش سینههایش را بالا میآورد، کمی، و همانجور نگه میدارد.
کدام سینهتون بیشتر درد میکنه؟ این. چپ نه، راست. چه زمانهایی بیشتر درد میگیره؟ گاهی. شاید سینهبندتون تنگه! نفسش میگیرد. تنش داغ میشود.
باران نمنم میبارد. توی خیابان برای یک تاکسی دست بلند میکند: مستقیــم
ـ تا کجا خانم؟
نمیداند. باز میگوید مستقیم.
پلیور زرشکیاش را میپوشد و دستهٔ موهایش را از زیر یقهاش بیرون میکشد. رژ صورتیاش را روی لبهایش میمالد. انقدر خم میشود که لبهایش توی آینه درشت میشوند.
چند نفری در سالن نشستهاند. منتظرند. هیچکس را نمیبیند.همانجا میایستد، تکیه به دیوار. زنی اشاره میکند:« اینجا جا هست خانم ».
مانتوی سفید تنگش را میپوشد و با مداد روی کاغذ مینویسد و میچسباند به در یخچال:« مامان من رفتم کلاس. نگران نباش لطفن ».
دستهایش میگردند. گرم است. سرانگشتان فشار میدهند. چشمهایش را میبندد. دهانش نیمه باز میماند… . پرده را میکشد. چشمهایش را باز میکند. مینشیند پشت میز.
از پنجرهٔ تاکسی تمام تابلوها را نگاه میکند: پیتزا مکس، مانتو مریم، گلفروشی نسترن، لوازم یدکی پیکان-رنو-پراید، بانک پارسیان، داروخانهٔ شفایی، ساختمان پزشکان…
ـ آقا همینجا نگه دارید.
کنارش مینشیند. حس میکند همه دارند به او که تازه آمده نگاه میکنند. به کفشها نگاه میکند و شلوارهای گِلی. پاهایش را جمع میکند.
دستهایش داغ است. سرش نزدیک پستانهای اوست. به موهای سیاهش نگاه میکند. با سرانگشتها فشار میدهد. نفسش میگیرد. چشمهایش را میبندد.
دستهایش میلرزد. پلیورش را بالا میزند، کمی ، منتظر میماند. تنش گُر میگیرد. حس میذکند نفسش بند آمده… میآید:
ـ لخت شید لصفاً.
دوباره میرود. هرکاری میذکند قلابش باز نمیشود. باز نمیشود. باز میشود. نفسش را رها میکند. دوباره میآید.
پیاده میشود. از شیشهٔ تاکسی که بقیهٔ پولش را میگیرد دستش میلرزد. جلوی تابلوها میایستد: دکتر ترابی متخصص اطفال، دکتر عبدی متخصص زنان، دکتر ابراهیمی متخصص پدر، پزشک احمدی، … چشمچشم میکند تا آخرسر میبیند: دکتر آشفته جراح عمومی، گوارش، توروئید، پستان.
دستمو ول کن. بیا. من میترسم. ترس نداره که.
روسریاش خیس میشود. خیس میشود از باران. از پلهها بالا میرود. اول تند سپس آرام.
میلرزد. دستها دارد بررسی میکند. حرکت میکند. میپرسد:
ـ درد کدوم قسمته ؟ چپ یا راست ؟
ـ راست . نه ، چپ .
ـ اینجا ؟
ـ نه .
ـ اینجا چی ؟
ـ نه . بله .
میخواهد برگردد و از پلهها برود پایین. امّا همانطور مینشیند. دوست دارد برگردد، به پلهها فکر میکند. اما همانطور مینشیند. نوبتش که میشود منشی صدایش میکند. بلند میشود، آهسته، به سمت منشی میرود و برگهای را از دستش میگیرد.
ـ بفرمایید تو!
میخواهد چیزی بگوید اما منصرف میشود. در را که باز میکند، روپوش سفیدی را میبیند که روی صندلی راحتی نشسته. سلام میکند.
ـ بفرمایید.
وقتی مینشیند موهای یکدست سفید دکتر را میبیند و عینک ضخیمش را.
دکتر میپرسد:
ـ پرسیدم ناراحتیتون چیه خانم؟
ـ من… (میلرزد) درد دارم… (میلرزد) سینههایم گاهی درد میگیره.
ـ چه جور دردی؟
ـ فکر کنم… نمیدونم. فقط درد داره.
ـ برید روی تخت معاینهتون.
روی کاغذ مینویسد. حتماً بدخط است. سربلند میکند: سینهبندتون تنگ نیست؟ نفسش بند میآید. بلند میشود. برگه را میگیرد و از اتاق، از سالن و از پلهها بیرون میرود.
توی خیابان نفسش را بیرون میدهد. گرمش است. باران میبارد. برگه را از کیفش در میآورد. تماشایش میکند. پارهاش میکند. باران میبارد هنوز.خیس میشود. خنک میشود. سردش میشود.
دستهای دکتر میگردند: اینذها غدههای چربیه. طبیعیه.
ـ چیزی نیست خانم. سینهها کاملاً طبیعیه. با این حال برای اطمینان بیشتر خودتون، میتونید ماموگرافی کنید.
برای یک تاکسی دست بلند میکند: مستقیم.
ـ تا کجا خانم؟
نمیداند. باز میگوید مستقیم.
امشب یا شایدم صبح نمیدونم چرا اینقدر دچار نوستالژی شدم. همینجور ناگهان یاد ترم یکم افتادم. همیشه یادش که میافتم یه بوی خاصی میده، فکر کنم بوی یکی از این عطرها که تو مترو میدادن و گذاشته بودم لای اون پوشهٔ آبیام که دانشگاه داده بود. هرچند مثل بقیه عمرم ازش به طور کامل راضی نیستم، ولی یه احساس داره که طپش قلبم رو تند میکنه. مثل پیرمردها باید بگم: «هــــی، یادش بخیر جوونی»!
راستی آلبوم جدید Linkin Park، یعنی Minutes to Midnight رو هم از علی گرفتم. یه کمی ضدحال بود ولی مثل همیشه یه آس داشت. گرچه با بقیهاش تو این حال و هوا حال نکردم ولی با Bleed It Out اش خیلی حال نُمودم.
خب داشت یادم میرفت، ظاهراً از نیوشا و سبحان درخواست داشتیم برای آرزو بازی. خوب ما هم با تأخیر لبیک میگوییم. فقط بگم این بازیش چون برام چندان جذاب نبود و در مجموع یه جوری بود، کسی رو دعوت نخواهم کرد. و اما آرزوها:
گذشته از این آرزوهای تکراری مزخرف که دیگه کردن نداره، و اگه کردی گفتن نداره، چندتایی چیز هستش که دوست دارم رخ بده.
یکمیش اینکه تکلیفم رو بتونم درست و حسابی با خودم روشن کنم، در چند تا مورد. البته مهمترین موردش تکلیفم با خودم در مورد یه بنده خداییه. اصلاً نمیدونم چه کنم، ولی اسبش به دم رسیده، کافیه یه نشونهای تکون کوچیکی بده که کلاً ول بشه یا به عبارتی ولش کنم. فعلاً یه چندتا نخاش یا سرنخاش دستم مونده هنوز.
دومیش اینه که دوست دارم، کلاً آدم عمیقی! بشم. انقدر که وقتی سینا پرسید چندمتری، یه نگاهی بهش بکنم و بگم: «زیاد، به درد شما نمیخوره، شما برو اونور خط غرق نشی کیسه»!
سومیش اینه که خوب مگه من چِمِه؟ منم دوست دارم پولدار شم (البته اگه این کمونیستها بذارن). دوست دارم اینقدر داشته باشم که هیچ موقع نگرانی مالی نداشته باشم. حالا اگه بیشتر هم شد که بهتر.
چهارمیش که همیشه از بچهگی هم دوست داشتم اینه که جادو بتونم بکنم! به شکل دقیقتر همیشه عاشق این بودم که قدرتهای متافیزیکی داشته باشم. مثلاً با چشمم چیزها رو جابجا کنم و از این حرفها. یه جور حس قدرت خیلی خوبه که بدون اینکه تکون بخوری یا لب تر کنی، یه کاری رو انجام بدی.
پنجمیش هم که باز برمیگرده به گذشتهام اینه که همیشه دوست داشتم ایران همون ایرانی بود و باشه که تو کتابهای تاریخ باستان میخوندم. یه کشور قدرتمند، و البته یه کم هم عجیب!
خوب حالا که بیشتر فکر کردم، دو سه نفر رو دعوت میکنم، بد نیست حالا:
یاسمن رو دعوت میکنم و دیگه آذین رو و اونیکی هم نغوشاک، رستم هم که نمینویسه تو روحش.
همین دیگه.