امشب یا شایدم صبح نمیدونم چرا اینقدر دچار نوستالژی شدم. همینجور ناگهان یاد ترم یکم افتادم. همیشه یادش که میافتم یه بوی خاصی میده، فکر کنم بوی یکی از این عطرها که تو مترو میدادن و گذاشته بودم لای اون پوشهٔ آبیام که دانشگاه داده بود. هرچند مثل بقیه عمرم ازش به طور کامل راضی نیستم، ولی یه احساس داره که طپش قلبم رو تند میکنه. مثل پیرمردها باید بگم: «هــــی، یادش بخیر جوونی»!
راستی آلبوم جدید Linkin Park، یعنی Minutes to Midnight رو هم از علی گرفتم. یه کمی ضدحال بود ولی مثل همیشه یه آس داشت. گرچه با بقیهاش تو این حال و هوا حال نکردم ولی با Bleed It Out اش خیلی حال نُمودم.
خب داشت یادم میرفت، ظاهراً از نیوشا و سبحان درخواست داشتیم برای آرزو بازی. خوب ما هم با تأخیر لبیک میگوییم. فقط بگم این بازیش چون برام چندان جذاب نبود و در مجموع یه جوری بود، کسی رو دعوت نخواهم کرد. و اما آرزوها:
گذشته از این آرزوهای تکراری مزخرف که دیگه کردن نداره، و اگه کردی گفتن نداره، چندتایی چیز هستش که دوست دارم رخ بده.
یکمیش اینکه تکلیفم رو بتونم درست و حسابی با خودم روشن کنم، در چند تا مورد. البته مهمترین موردش تکلیفم با خودم در مورد یه بنده خداییه. اصلاً نمیدونم چه کنم، ولی اسبش به دم رسیده، کافیه یه نشونهای تکون کوچیکی بده که کلاً ول بشه یا به عبارتی ولش کنم. فعلاً یه چندتا نخاش یا سرنخاش دستم مونده هنوز.
دومیش اینه که دوست دارم، کلاً آدم عمیقی! بشم. انقدر که وقتی سینا پرسید چندمتری، یه نگاهی بهش بکنم و بگم: «زیاد، به درد شما نمیخوره، شما برو اونور خط غرق نشی کیسه»!
سومیش اینه که خوب مگه من چِمِه؟ منم دوست دارم پولدار شم (البته اگه این کمونیستها بذارن). دوست دارم اینقدر داشته باشم که هیچ موقع نگرانی مالی نداشته باشم. حالا اگه بیشتر هم شد که بهتر.
چهارمیش که همیشه از بچهگی هم دوست داشتم اینه که جادو بتونم بکنم! به شکل دقیقتر همیشه عاشق این بودم که قدرتهای متافیزیکی داشته باشم. مثلاً با چشمم چیزها رو جابجا کنم و از این حرفها. یه جور حس قدرت خیلی خوبه که بدون اینکه تکون بخوری یا لب تر کنی، یه کاری رو انجام بدی.
پنجمیش هم که باز برمیگرده به گذشتهام اینه که همیشه دوست داشتم ایران همون ایرانی بود و باشه که تو کتابهای تاریخ باستان میخوندم. یه کشور قدرتمند، و البته یه کم هم عجیب!
خوب حالا که بیشتر فکر کردم، دو سه نفر رو دعوت میکنم، بد نیست حالا:
یاسمن رو دعوت میکنم و دیگه آذین رو و اونیکی هم نغوشاک، رستم هم که نمینویسه تو روحش.
همین دیگه.