Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
چهارده امرداد روز هم‌بستگی وبلاگ نویسان با دانشجویان دربند

چیزی را گویا باز دیر دیدم این‌بار هم. ندا انگار دعوت کرده‌بود برای ۱۴ مرداد مرا به هم‌بستگی! وبلاگ نویسان با دانشجویان دربند، که خب اندکی دیر دیدم و اکنون هم که این بلاگر چی‌به‌چی شده بالا نمی‌آید هرکاری می‌کنم. بگذریم از این‌ها، ولی این «دانشجویان دربند» انگار امروز یک حس خویشتن‌پنداری به من داد. مدتی دست و پا می‌زدم در بین کجا و کجا نمی‌دانم، ولی پس‌اش یک حسی دارم مانندهٔ کسی که در زندانی گرفتار است. دوست ندارم دیگر این‌جا را، شاید، پدرم راست می‌گوید گشنگی نکشیده‌ای. من می‌خواهم فرار کنم از این‌جای دیوار‌ گرفته بر دید حتی. من می‌خواهم فرار کنم از خودم حتی، از خودم که نه، از آنچه با پایم بر زمین رد کشیده‌ام از خودم، آخر اینجا و آنجا که ندارد، همه‌جا پشت‌سرت راه می‌افتند روی زمین زل می‌زنند به خاک یا که برف که چه مانده، تو را مجاز گیرند از آن. نمی‌دانم، شاید این روزها بهتر بدانم.

یکی گفته گویا ۱۰۱ سال گذشت از مشروطه و هنوز فلان در فلان فلان‌ها به‌سختی می‌کنند. آخر من نمی‌دانم ۱۰۱ سال از چه گذشته مگر؟ ۲۵۰۰ سال هم از کتیبهٔ کورش گذشته، مگر با گذشت سال گوسپند، انسان می‌شود؟ جرقه‌ها گاه می‌زنند، پی‌اش که سوخت نیاید دمی بیشتر نمی‌پاید. چه برسد به مشروطه که جرقه هم نبود. یک جماعتی در سراشیبی‌ای گیر کرده بودند و زیر پایشان لغزید و خاکی بلند شد و آبی گل شد و یکی داد زد انقلاب شد. نه اینکه نمی‌شد که بشود، ولی نهایت ۱۰۰۰ نفر دیدند که اِه این چه شبیه بود و خواستند کاری کنند، که آن هم گند زده شد رفت. آنچه باید در کت و کول افراد می‌رفت نرفت که نرفت. شاید بعد بیشتر نوشتم.

من نمی‌دانم باز هی این مرتیکهٔ قلبهٔ چاق، سلیمی را می‌گویم فلانّ العلیه، بیاید بگوید پینک‌فلوید فلان است و بهمان، آخر مگر می‌شود the Wall را گوش کرد و باز رفت سراغ این مرتیکه حاج چیچی‌ که صداش شبیه Alex می‌مونه؟ یا این Time را در The Dark Side Of The Moon دیگر چه می‌تواند همانندی شود؟ بعد هم می‌گوید افسرده می‌کند، این دنیا را به چه‌اش می‌شود خوش بود؟ مگر نه اینکه هم‌سلفانت می‌گویند پایان دنیا نزدیک است و یا مومن همیشه محزون است در درون؟ مگر آنکه الاغ بیایی و گاو بروی هیچ.

ببخشیدم که امروز خیلی مزخرف گفتم. حال حسابی ندارم. مانده‌ام منگنه‌شده در شاید‌ها. رنگ‌های دنیایم یکی‌یکی محو می‌شوند آخر، یا می‌دزدندشان یا می‌میرند. می‌ترسم از روزی که سیاه و سپیدم را هم بدزدند.

برچسب‌ها: , ,

2 Comments:
Blogger Neda said...
قشنگ بود مطلبت اتفاقا! همیشه وقتی چیزی رو این جوری از ته دل می گی و شاید خودت از گفتنش دستپاچه می شی و فکر می کنی پرت و پلا گفتی، جور غریبی به دل هر کی که بخونه می شینه. دوست داشتم تک تک کلمات این مطلبت رو!

Blogger Hessam said...
گفتی ۱۰۱ یاد این مقاله افتادم:
http://www.roozna.com/Negaresh_site/FullStory/?Id=43556

درضمن مبارکه. امروز منتظر تلفنت هستم.