Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
گوشت و آلو؟
ویرجینیا می‌گفت چیز تعریف کردنی‌ای نبود، آخه گوشت و آلو که جای تعریف نداره. البته من نه گوشتش رو دیدم نه آلوش رو، ولی خوب کسی رو می‌شناسم که براش ۱۰ برگ بنویسه. به این می‌گن تفاوت تئوری و واقعیت. گشنه‌گی بد چیزیه، بابام می‌گه همیشه. اصلاً مشکلات از روشنفکری بورژوازی آغاز می‌شده یا شایدم از سگ‌های اون محله جامعه که با مبانی بورژوازی روشنفکری ما آشنا نیستن یا شایدم اصلاً نهاد بشریت که انقدر تخمیه که نمی‌شه همشون روی صندلی‌شون لم بدن در حالی که دارن به پادکست MTV گوش می‌دن افاضاتشون رو پای MacBook شون تایپ کنند. خوب با این تفاسیر معلومه ویرجینیا جلوی شومینه لم می‌ده و آسمون رو به ریسمون می‌بافه و کبک و ماهی سُل با یه لیوان جین می‌خواد تا مخش راه بیفته که خرت‌خرت درخت‌ها رو چک‌نویس کنه آخرش بگه فقط یه اتاق! همین می‌شه که اون بچه دماغویی که همش دستش به تنبونش بوده، دیکتاتوری می‌شه که می‌خواد کون دنیا رو پاره کنه. یا چمیدونم یه عده غربتی دهاتی بیفتن دنبال یه سری جاکش سیبیلو و بابای بابابزرگ فلانی خان، فلان‌جا، و خانوادش رو تیکه‌پاره کنند که چی زیر پرچم سرخ می‌خوان حق پرولتاریایی که خودشون گوسفندتر از اینند که بفهمند رو بگیرند. همین می‌شه که تو انقدر بی‌کاری که از تمام ول‌چرخیدنات تو اینترنت خسته شدی و اومدی این‌جا رو می‌خونی

برچسب‌ها: , ,

آتورپاتکان

و اما آذربایجان:

همه‌چیز خیلی شانسی شد. ناگهان تصمیم گرفتیم برویم و رفتیم.

جدالی است کهن میان راه و مقصد، و آزاد‌راه‌ها و بزرگ‌راه‌ها مزدوران مقصد در این نبرد، کوتاه می‌کنند زندگانی راه را. من شاید لذت می‌برم از سرعتم و او افسوس مناظر را می‌خورد. از تهران به تبریز می‌روم و به استقبال‌ام مـی‌آیند مـزدوران یـکی‌یـکی: تـهران ـ کرج، کرج ـ قزوین، قزوین ـ زنجان، زنجان ـ میانه و در انتها هم مقداری بچه بزرگ‌راه.

نخستین بدنش هموار است این روز‌ها گرچه بیش از توانش بار می‌کشد. دومی چه پوست خوبی دارد، بوقی مدام در گوشم ناله می‌کند، شاید از اثرات نسبیتی می‌هراسد. سومی را تنها به بهای گزافی نزدیک یک دلار تفویض می‌کنندت و آه کمرم که بس پیر است در نوزادی و پر چروک، چاله دارد به ژرفای یک وجب. و آخرین را حکایت‌هاست با رقیب پیرش که در کنار افتاده. بگذریم.

روز نخست: تبریز خیلی بیش از آنکه بر نقشه آشکار است بزرگ می‌نماید. یک چیز‌هایی هم در همه‌جا به چشم می‌خورد که خروجی مترو و خط مونو‌ریل را می‌ماند. شاید در آینده نزدیک از پیله درآید. راستی یک پـــــل معلق مانند هم هست که در شب بسیار زیباست. هتل خیلی گران است هنوز. ائل‌گلی در جنوب شرقی تبریز است. از شهر‌بازی و هتل دارد تا باغ و تفرج‌گاه. جاهای تاریخی چند‌تایی دارد این شهر، خوب است ببینید. بازار تبریز هم جالب است، به‌ویژه که آنرا با شیراز مقایسه کنی. این‌جا برای نهار هم کسی دکانش را ترک نمی‌کند، حاضرند همان‌جا نشسته چرت بزنند ولی یک مشتری را هم از دست ندهند. و شیراز هم که خب!

روز دیگر: این‌جا آدم احساس غربت می‌کند، از بس که همه ترکی حرف می‌زنند، از بچه ۲ ساله تا پیرمرد نود ساله. من نمی‌دانم برای خودشان خوب است یا بد، ولی برای یک کشور مانند این‌جا اکنون که بد است، ولی شاید می‌شد خوب باشد اگر جریان آب برعکس می‌بود. به هر روی در شکل آرمانی‌اش بیش از آنکه فرصت باشد تهدید است. بیش‌ترش باشد برای بعد.

روز دگر: به ارومیه می‌روم، تبریز ـ صوفیان ـ شبستر ـ تسوج ـ سلماس ـ ارومیه. چقدر شهر‌های این‌جا‌ها نام آدم‌های بزرگ و کوچک را به یادم می‌آورد. ارومیه را زیبا‌تر می‌پنداشتم، به‌خاطر عکس شهرداری‌اش. این‌جا خنک است، من با پتو می‌خوابم، من دارم سرما می‌خورم، من شب‌ها که با آستین کوتاه بیرون می‌روم می‌لرزم، این‌جا خیلی خنک است. ارومیه چقدر جای زیبا دارد، دشت‌های سبز پوشیده از گل‌های رنگارنگ. زیر سایه درخت دراز می‌کشم و یاد چنلی‌بلِ صمد بهرنگی می‌افتم، یاد کوراوغلو. از آن‌ورتر صدای رود می‌آید، یاد سارای می‌افتم و آیدین. بهشت هم همین‌قدر زیبا هست آیا؟

روزی دیگر: بر‌می‌گردم، از راه دریاچه. نمک است و آب این‌جا، شاید که پیش‌تر اسید بوده و باز. کوه را در دریاچه غرق کردند که زودتر برسند. باز هم مزدوران مقصد. چهار ساعت در صف گذر با کشتی از دریاچه ماندیم. یک جاده کشیده‌اند، دهان همه را سپوخته‌اند با آن از دریاچه و کوه گرفته تا جانوران و بودجه و دولت و تا من و خودشان.

روزگاری یک دهی بوده که مردمانش داشتند زندگی‌شان را می‌کردند و ما هم ناگهان یکی آمده همه‌جا جار زده که آی کندوان را ندیده‌اید که چه است و چه نیست. ملت همه ریختند در یک تکه جا که خانه‌های توی کوه را ببینند، اما انگار مغازه‌های آجری جلو نمی‌گذارد. آقا نرو کندوان. نرو، جا نیست. هتلش هم اتاق ۲ نفره شبی صد و هشتاد هزار تومان ناقابل با جکوزی. نمی‌دانم مردمش قبلاً چه می‌کردند ولی این روز‌ها همه دست‌فروش شده‌اند گویا.

پایانین روز: شب است، می‌روم تهران. تا سپیده رانندگی می‌کنم. بقیه خوابند. بوق سرعت کلافه‌ام کرده. از عوارضی کرج تا تهران را ده دقیقه‌ای آمده‌ای تا حالا؟ بازهم خانه و باز هم دلتنگی، چه‌اش را نمی‌دانم، یعنی می‌دانم ولی نمی‌گویم.

.

برچسب‌ها: , ,