میدانی، چیزهایی هست که کافیست یک بار اتفاق بیفتد. آنچه از آن در ذهن ته مینشیند برای زمانی دراز کافی خواهد بود. چشمهایم را میبندم و با نفسی عمیق یادم را میبویم.
افسوس که بوی یادم تمام شده، دیگر فقط مینشینم و فیلمش را میبینم و پفک میخورم، حوصلهٔ صحنههایش را هم ندارم، مییایم بزنم جلو هنگ میکند همانجا میماند. بعد یکهو صفحه سیاه میشود. دیگر بینایی جواب نمیدهد، فقط لامسه است که مانده و ندایی مبهم و ناگهان دهانم که ترش میشود.