زیاد که خونه بشینی با خودت فکر کنی و خواب ببینی همین میشه، یا خل و دیوونه میشی، یا روزبه.
این همه میشینی فکر میکنی که چی؟ لااقل از لحاظ تئوری باید همهچی به شانس وابسته باشه. این همه عدم قطعیت تو زندگی رو آخه کجا قایم کنم که این اثر پروانههه نبیندش؟ آخه بابا وقتی نمیشه حرکت سهتا توپ رو تو یه اتاق پیشبینی کرد، من چی بگم به تو؟ هی باز بگو چرا اینقدر اما و ولی مینویسی. معنی کدومه، فقط برو شانس رو بچسب.
می دانی، چیزی که هست این است که وقتی مردم دنبال تئوری ها را میگیرند، از ساختار مندی اصول موضوعه آن خوششان میآید. زیاد دنبال قضایایی که توی آن تئوری اثبات میشوند نیستند. بهترین مثالش عاشق شدن مردم است. از مثالهایش و ایرادهای من بر اطرافیان خودت دیگر همه سی جزء اش را میدانی!!!
قضیه این نیست که ما هم دم شانس را نچسبیده بودیم و به خیال باطل از دیگران فرهیخته تر بودیم. این است که سر دم شانس پشگل میریخت، میدانی؟!!!
این گمان نیز دور از ذهن نمیباید که دگر این حقایر دنیای مجاز، چنان که باید به مخیله آتورپات ارضا نمیرسانند که مخیله خویش را هر چند دمی کوتاه بدامان محقر ایشان بسپارد!