دیشب شب عجیبی بود و امروز صبح تلخی.
دیشب وقتی لباسهای سیاهشان را دیدم، با خودم گفتم انگار همه برای مرگ پیشواز رفتهاند...
دیشب وقتی پزشک اورژانس میگفت وضع بیمار ۹۹ است، باز هم باور نکردم...
دیشب حتی وقتی دیگر دستم را هم نفشرد، باور نکردم...
امروز صبح اما وقتی صدای لرزان پدر را پای تلفن شنیدم دانستم که رفته...
با آنکه رفتنش را هنوز باور ندارم.
در گوشم است انگار دوباره: «مادر مرد، از بس که جان ندارد.»
امروز مادر بزرگ رفت.
و حتی این باران هم برای رفتناش نگریست که فراری بود از دردهای بودنش.
هیچوقت مرگ کسی به این نزدیکی را ندیده بودم.
--------------------------------------------
داستان غریبی است این زندگی، که گاهی مرگ تنها درماناش است.
تمام چیزهایی را که عید برای اینجا نوشته بودم و میخواستم امروز بگذارم رفت زیر بار این نمیدانم چه...
برچسبها: آرزو, احساس, اندوه, مرگ