Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
به چه دردی؟

ای تو روحت رستم! همش تقصیر تو اِ.

خیلی وقته که بدجوری خوردم تو دیوار. نمی‌دونم آخه من به چه دردی می‌خورم؟

من می‌نویسم ولی معمولی نه قشنگ حتّی مثل رستم!

من برنامه‌نویسی می‌کنم، ولی بهتر از رستم که هیچی، شاید فقط بهتر از دخترا (آدمی که خیلی کم بیاره همچین مقایسه‌ای می‌کنه.) .

من ادبیاتم بد نیست، یه چند‌تایی شعر بلدم شاید بهتر از خیلی‌ها مثل رستم، ولی نه بهتر از روزبه (گیریم بلدی به چه دردیت خورده؟).

من یه چیزایی از کامپیوتر بلدم، ولی نه مثل علی.

من کلّم بد کار نمی‌کنه(این تنها قسمتیِ که هنوز متقاعد نشدم توش عقبم.)، ولی چه فایده؟ گذاشتمش پشت ویترین و فقط تِز می‌دم.

من از بچگی با ۶-۷ تا دختردست صمیمی بودم و هستم، ولی همشون لااقل ۳-۴ سال از من بزرگتر بودن.(تازه لااقل!)

من اطلاعات عمومیم خیلی خوبه، شاید از همه‌تون بهتره، ولی مگه بدردی هم می‌خوره؟

من تو شناخت آدما بد نیستم، ولی همیشه جلوی بابام کم میارم.

من می‌گم برام مال دنیا مهم نیست، ولی دوست دارم یه بورژو باشم با حداقل چند میلیارد(دلار نه اویرو بهتره) ثروت.

من هر روز که میام دانشگاه می‌خوام کلّی کار انجام بدم، ولی آخر روز حداکثر ۲۰٪ رو انجام دادم.

من دوست دارم دوست‌داشتنی باشم، ولی مردم به زحمت تحمّلم می‌کنند.

من دوست دارم آدما رو دوست داشته باشم، ولی از اینکه نصف آدمای فلان کشور بمیرن، چون از نژادشون بدم می‌یاد، ناراحت که نمی‌شم هیچ خوشحال هم می‌شم.(آخه من یه فاشیستم!)

خب پس آخه من به چه دردی می‌خورم؟





انتخاب

امروز همین‌طور که روی تخت به شکم دراز کشیده‌بودم(تا لباسم و تختم چرب نشه!) و سعی می‌کردم درد گرفتگی عضلات پشتم و سوزش حاصل از عدم توفیق در رفتن به کوه رو با فکر‌کردن به تمرین‌های جبر‌خطی فراموش کنم، که البته به‌علّت عدم توانایی حرکتی چندان و استفاده از ابزار‌آلات تحریر و همچنین کم بودن cash بنده و Memory usage بالای این تمرین‌ها تا حدود زیادی ناکام موندم، ناگهان یاد آخوند(امام جماعت بیشتر!) دبیرستانمون افتادم(نمی‌دونم چرا).

یادمه یه بار توی همین محرّم بود، یه حرفی زد که برام خیلی جالب بود. می‌گفت روزی که عمرسعد می‌خواست به جنگ امام حسیـــن(ع) بره دودل بود. به یکی از کسایی که اونجا بوده میگه بین دوراهی‌ای گیر کردم که نمی‌دونم کدوم رو انتخاب کنم: از یک طرف حکومت ری منتظرم است از طرف دیگر اگر با حسین بجنگم آتش جهنم! در هز صورت به جنگ با امام رفت. من همیشه فکر می‌کردم چرند می‌گه آخه مگه میشه یکی بدونه که میره جهنّم ولی باز اون کارو بکنه؟

امروز که بعد چند سال داشتم به حرفش فکر می‌کردم، راستش یه کم ترسیدم. لااقل دیگه این مسئله برام غیرقابل درک نبود واین بده. باید یه تجدید نظرایی بکنم. دوست ندارم ببینم یه روز دارم بین این دوتا اولی رو انتخاب می‌کنم.آخ مثل اینکه این عضله ول کن نیست، فکر کنم با این وضعیت قبل از بررس بیشتر هلاک شم.

چشمک

قدیمیا می‌گفتن فکرآدما رو می‌شه از تو چشاشون خوند. کلأ چشم آدما لوشون می‌ده.

ولی من چشمی رو می‌شناسم که هر وقت تو چشام زل زده چیزی جز نفرت و انزجار توش ندیدم، اولش فکر می‌کردم همینه دیگه، ولی صاحبش یه جور دیگه رفتار می‌کنه. کم‌‌کم دارم شک می‌کنم. شاید یه روز ازش بپرسم که تا حالا عمل لیزیک کرده یا نه، هرچی باشه اون قدیما از این چیزا نبود.

به هر صورت بخوای یا نخوای من نمی‌تونم اونطوری نگات کنم. چون خوشگلی!

ماشین‌ها و آدم‌ها


آدما مثل ماشین می‌مونن!

بعضی‌ها تراکتورند و بعضی‌ها هم ماشین فرمول ۱ اند.

ماشین مسابقه فقط تو پیست مسابقه خوب می‌ره نه تو خاکی ولی تراکتورو هرجا ولش کنی می‌ره.

حالا این وسط بعضی‌ها هواپیما اند و گور پدر جاده.

یکی رو هم می‌شناختم که تانک بود. از رو همه رد می‌شد.

یه بچه‌ای رو هم می شناسم موتور پرشیه. تازه یکی هم هستش که یدک‌کشه(بنده خدا).

این وسط من موندم خودم چیم!

های‌های

خیلی وقته که از خودم فرار می‌کنم. خودم رو گول می‌زنم که فکر نکنم. همین باعث شده که فکر نکنم. مثل یه جور اعتیاد می‌مونه. بگذریم...

خیلی دارم به خودم فشار می‌یارم که یه چیزایی در مورد حالم بنویسم، ولی نمی‌شه. یه احساسایی هست که فقط تو دل‌ِ آدم می‌تونه باشه. هنوز ا‌ُمید دارم و این خیلی جالبه ولی می‌ترسم در حالی که حسّش نمی‌کنم. می‌دونم که می‌ترسم چون نمی‌تونم فکرکنم.

******

چندوقته که به شکل پیوسته‌ای بعد از هر برخوردی که با بچه‌ها دارم خودم رو سرزنش می‌کنم که این چرت و پرت‌ها چی بود که گفتی؟ نمی‌دونم برداشتشون از این کارا و حرف‌ها چیه، ولی می‌دونم که چیزایی که می‌بینم بازخوردشه. یه بار یه چیزی به یکی نوشتم، با اینکه فکر می‌کردم نمی‌تونه، و خیلی چیزا عوض شد. واقعأ از‌َت ممنونم، تو این کار رو کردی چون هنوز آدمی و هنوز خوبی، ولی باور کن(ید) من اگر هم بدم ولی بدی نیستم. نمی‌دونم که اون چیزی که میخوام خوبه یا نه ولی می‌دونم که نمی‌خوام بد باشم.

******

یه موقعی بود که فکر می‌کردم بعضی چیزا ربطی به بعضی چیزا نداره، شاید چون شما‌ها که خوبید یادم دادین،ولی حالا دیگه شک دارم، چون تو که خوب بودی اینجوری رفتار می کنی.

******

چند وقت پیش بود یادم نمی‌یاد یکی بهم یچیزی گفت که یادم نمی‌یاد. منم از دهنم پرید بهش گفتم: تو که تو زندگی مشکلات منو نداری. همیشه دوست داشتم زندگیم مخصوصاً بعضی قسمت‌هاش رو کسی ندونه، حالا دیگه خسته شدم. خیلی بده که آدم حتّی یه نفرو نداشته باشه که راز‌ها و غم وغصه‌هاش، درد‌ها و نگرانی‌هاش رو بهش بگه. خیلی بده اون لحظه که داری خفه میشی از ناراحتی ولی باید بازم با خودت درد و دل کنی. چون فقط خودت رو داری چون هیچکی رو نداری که به حرفات گوش کنه. چون اگر هم داشته باشی دیگه نمی‌تونی. برای آدمی مثل من شاید زیاد بد به نظر نرسه چون خیلی بی‌خیال به نظر می‌رسم، یه آدم بی‌خیال خوش. ولی (باور کن)مجبورم. دیگه خسته شدم، اعصابم داغونه. روزی نیست که مجبور نشم چشمام رو زیر انگشتام نگیرم که یکم آروم بشه و مدام پلکم نپره. شبی نیست که از خواب نپرم در حالی که قلبم داره از تو سینم بیرون می‌یاد. دیگه اعصابم تحمّل این همه رو نداره. من شکست خوردم، تسلیمم!

همینو می‌خواستی لعنتی؟