Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
هورا

اِنقـده خوشحالم که می‌خوام یه پست ضایع بذارم:


فقط آلمــــــــــــان

من الآن خیلی خوشحالم. اگر انگلیس هم حذف شه دیگه چاکرتیم اوس‌کریم.

دیدی یاسمـن جمهوری چک‌تون رو که دیدیم، حالا ببینیم ایتالیا چی‌کار می‌خواد بکنه.

دل سنگ - آلمان

سنگ بودم. وقتی بر من می‌چکیدند به اطراف پراکنده می‌شدند. سنگ بودم، آنگاه که به من می‌رسیدند هزار تکه می‌شدند. سنگ بودم، آشیلی با چکمه‌ی آهنین، اسپندیاری با عینک کوارتزی! ... ولی انگار قرار است در دنیا سیر قدرت یک دور بسته باشد. همه شکست خواهند خورد، هرکسی هماوردی نابودگر خواهد یافت چه هکتور باشد چه آشیل، چه اسپندیار باشد چه رستم، چه ساتورن باشد چه سنگِ من.


دلِ سنگ من هم هماوردش را یافت. قطره‌ای همانند بقیه‌ی قطره‌ها، ولی اسیدی! نخستین بار که چکید، چیزی درونم لرزید. ناخدای عقل و درایت بانگ بر آورد که بادبان‌ها را بکشند و آماده شوند. گروه گروه سپاهیان سنگ می‌رسیدند. و رویه‌ی جدیدِ پاد اسید مرا فراگرفت. ولی فریاد که این هماورد بس مکّاراست. دریایی شد و مرا برداشت و به صخره کوفت. به خودم. آسیاب کرد مرا و من درنیافتم پیام‌های اخطار را چرا که با دشمن همدست شدم. دو سال درکنار من، با من، بر من کوبید تا قلبی آتشین از دلِ سنگ بیرون کشید. و مرا به دریای وجودش کشید تا غرق سازد. ولی می‌ترسم آتش بر آب چیره شود و آنچه بماند سنگی سرد باشد و بخاری پراکنده.


نمی‌دانم، هیــچ نمی‌دانم. سنگم را دگربار بر پشت گیرم یا به دل را به دریا بزنم. تنهــا چیزی که اکنون می‌دانم اینست که دوستت دارم چون لرزشش را درک می‌کنم. هرچه بکنم بدان که دیگر شک ندارم که: دوستت دارم. آری عاشق شده‌ام، ولی هنوز سختم!


وای حالم داره به‌هم می‌خوره از بس مزخرف گفتم.

راستی آلمــان ۴-۲ بردش. خیلی حال کردم. یاسمن من که می‌گم آلــمان از چک می‌بره. برزیلم تو مقدّماتی حذف می‌شه.

:D

حـاجی

بازم مجبورم این تکّه‌پاره‌ها رو به هم بچسبونم:

نشستم توی مترو و دارم دور و برم رو نگاه می‌کنم، چشمم میوفته به یه پسر جوون. داره به یه جایی نگاه می‌کنه. نگاهش رو دنبال می‌کنم، می‌رسم به صورت یه دختر جوون. نشسته روی یه صندلی آبی و داره لبخند می‌زنه. به‌نظر می‌رسه که عاشقه، نگاهش دلربا است (و من طپش قلب پسر رو احساس می‌کنم وقتی نگاهشون به‌هم می‌رسه!). به صورت پسر نگاه می‌کنه و یه حالت از اعماق روح -عشق- پراکنده می‌شه(و من صدای قلب پسر رو که حالا داره نعره می‌زنه می شنوم).

نگاهم میوفته رو صورت دختر جوون، نگاهش ر. دنبال می‌کنم. می‌رسه به صورت پسر جوون. صبر کن یه لحظه!!! نــــــه! از اون رد می‌شه. اشتباه نمی‌کنم، نقطه‌ی هم‌رسی نگاه دختر اون‌جا نیست. فقط ازش می‌گذره. اون به یه جا دیگه لبخند می‌زنه یه جای خیلی دورتر، یه جای خیلی قدیمی‌تر. بیشتر دقیق می‌شم، حالا تهِ اون لبخندِ نمَکین یه چیزای دیگه‌ای هم می‌بینم. آره یه قطره اشک، ولی فقط یک قطره.


صدای تپش‌های ضجّه‌ناک قلب پسر منو به خودم میاره. وای نکنه این قلب شهامتش رو نداشته باشه که همین الآن قضیّه رو مطرح کنه تا دختره هم از رویا در بیاد.

صدای فریادها رو می‌شنوم، چیزی نمونده که قلب قفس استخوانی رو پاره کنه! نه این اینکاره نیست.

دوباره به ضورت دختر نگاه می‌کنم، شاید اون به خودش بیاد. آره! دیگه اون نگاه داغِ خانمان‌سوز رفته! حالا یه نگاه پر‌محبّت می‌بینم. خط نگاه رو دنبال می‌کنم. می‌رسم به صورت یه بچّه‌ی ۱۰-۱۲ ساله.

پسر بچّه هم با محبت نگاهش می‌کنه. وای نـه! این دیگه چی میگه؟

حالا باید به آهنگ ۲ صدایی تپش قلب‌ها گوش بدم. یکی نعره‌ی یه قلب احمق، یکی هم فریاد‌های از سر شادیِ یه قلب خوشحال از کشف یه احساس لذّت بخش. می‌دونم که پای هر دوشون خواهد لغزید(چه حرف مسخره‌ای در حالی که یکیشون در حال دست و پا زدنه و اون یکی تا کمر فرو رفته).

ایستگاه شهید دروازه دولت! به خودم میام، یه پیرِمرد با یه شکم چاق که توی شلوارش چپونده با یه سبیل سفید چاق میاد تو. نفرِ بغل دختره پیاده شده. اونجا می‌شینه و به دختره می‌گهسلام عزیزم، و بعد انگشتای دستش رو یکی در میون لای انگشتای دختره می‌ذاره. دختره می‌گهسلام حاجی! خانم بزرگ چطوره؟«

ایستگاه بعد اون دو تا پیاده می‌شن. و من می‌مونم و ۲ تا صدا:

صدایی که شبیه ضـربان نیست، شبیه کوبیدن سر به دیوار است. شبیه صدای تکنوست، با الفاظ رکیک سبک راک. و یه چیزی که برای همیشه یه جایی قلمبه شدهسلام حاجی! خانم بزرگ چطوره؟«

و صدای ریزش، صدای سقوط، مثل اینکه چیزی هُرّی ریخت. و صدای نفسی که حبس شده. و یه قلب که چون چیزی تحریکش نمی‌کنه زود از یاد می‌بره، ولی فعلاً. توی گنجینش یه چیزی می‌مونه برای همیشه: دستای چروک و پر از انگشتر لای انگشتای نازک و ظریف که به زور برای خودش جا باز می‌کرد و یه ناله...






Pan Turkism?

قسمت ۱

چهار‌شنبه که اومدم خونه دیدم فک وفامیل و بر و بچ جمع‌اند توی خونمون و بلند، بلند دارند با هم بحث و گفتگو می‌کنند. دقت که کردم دیدم آره دیگه، بحث شیرین ترک و کاریکاتور و … است.


خلاصه همینطور که داشتم لباسام رو تو اتاقم عوض می‌کردم و گوش می‌دادم یکهو شنیدم بابام داره می‌گهآره دیگه اینا انقدر از این چیزا گفتن جوونای ما رو بی‌غیرت کردن، اصلاً انگار نه انگار که بهشون توهین شده. نمونش همین کا… ». دیگه حساب کار دستم اومد و آماده شدم که زره‌پوش وارد میدان رزم بشن!

چند ساعت بعد در حالی که با دهن کف آلود [ولی خوشنود از اینکه تا حدّی در مورد فرق ترک و آذری و باقی مسائل قانعشون کردم روی تخت افتادم.] دخترِ یکی از فامیلامون میاد تو و کنارم می‌شینه. یه خورده نگاهم می‌کنه. منم همچین تریپ مغرور و فاتح به خودم می‌گیرم و نگاهش می‌کنم که بر می‌گرده می‌گهکا… تو جدّی گفتی خودتو ترک نمی‌دونی و بهشون فحش دادی؟!!!»

گفتممن الآن فقط دارم به خودم فحش می‌دم». شادمان خندید و بغلم کرد در حالی که من همچنان به خودم فحش می‌دادم!

ادامه دارد …