فکر کنم سوراخ شده، یعنی یه مدّتی بود که سوراخ شدهبود ولی امروز بهکل پاره شد.
پردهی بین خود و ناخودآگاهم رو میگم.
فکر کنم خودآگاهم پارهاش کرد، حالا باید مدام در ترس این باشم که مبادا تو بیداری از خط مرزی بگذرم و افسارم بیفتد به دست ناخودآگاه. چون فکر میکنم امروز خودآگاهام، ناخودآگاهام را دور زد.
شاید هم من قبل از اینکه اون اون رو دور بزند من رو دور زده.
دیشب نفهمیدم کی خوابیدم، شاید دور و ور ۱۱ بود که خودآگاهم کار را تعطیل کرد و کرکره را پایین کشید. وقتی دوباره به خودم آمدم دیدم انگار جلوی تعاونی ایستادهام. پویا روبرویام بود و چند قدم آن طرف تر گویا یاسمن بود که انگار منتظر آذین بود تا بیاید و با مترو برویم. تا اینجای کار هر چند معقول نمینمود ولی طبق رسوم این روزگار پذیرفتنی بود.
ناگاه خلاف عادت همیشهگی از جای خودم بیروم آمدم. از بالای سرم خود را در حال بحث در مورد یک قضیه با پویا دیدم. وا عجبا که تا بهحال نه به این قضیه فکر کردهام نه حتّی اسمی از آن به گوشم خوردهاست، بدتر آنکه حتی اسم دانشمندانی(گویا ریاضیدان) را هم که مطرح میشد نشنیدهام.
(آنچه در ذهنم بهجای مانده بحثی در فضای مجموعهی کانتور و قضیهی هاینه و توابع لیپشیتز بود، که البته هنوز هم نمیدانم اینها وجود خارجی دارند یا نه.)
تازه کار به همینجا ختم نشد و ناگاه دیدم دختری برافروخته نزدیک شد و با پویا گلاویز شد که چرا تاریخ امتحان را اشتباه گفته، آن هم درس مومنیراد را!
نمیدانم با دیدن همین صحنهها خودآگاهم کاملاً به خود آمد و داستان را در دست گرفت و نقشی تصنّعی زد یا ناخودآگاهم به خواب رفت که ادامهی داستان باز به گــه کشیده شد و عاشقانه تموم شد. هرچه بود طرف حسابی خوشگل بودها.
چند لحظهای پیشتر نرفت که دوباره درون خودم سقوط کردم و دیدم که از میان درزی باریک یک عدد ۵ میبینم. چشمم را بیشتر باز کردم، ساعت ۷:۰۵ بود.
دیدم کامپیوتر Stand-by مونده. رفتم تو اینترنت و موج اطلاعات بود که مغز بدبخت بنده باید ایندکس میکرد. همینجوری شانسی گذارم افتاد به وبلاگ پژواک. وقتی داشتم پستش رو در مورد گرفتن لیسانس و پایان دورهی دانشجوییاش بود پر از حسهای مختلف شدم. یه سری احساسات نوستالژیک گرفته تا غم و شادی. جدی اگر به اونجا برسم چه احساسی خواهم داشت؟ یه جور حس رها شدن؟ یا حس رها ماندن؟ خلاصه کلّی فکر کردم و یه بغضی ته گلوم جمع شد. من نوشتن این پژواک رو خیلی دوست دارم، یه جور طنز جالب توش داره!
داشتم لینکهای offline ام رو چک میکردم که رسیدم به لینک صحبتهای اخیر این یارو احمدینژاد. من دیگه از این مملکت خسته شدم. من دیگه از این دنیا خسته شدم. ما داریم توی لجن دستوپا میزنیم.
کامپیوترم رو خاموش میکنم و کتابهام رو ورق میزنم. ساعت ۹:۰۳ است. یه لیوان چایی میریزم و میخورم. چندتا کار دیگه هم انجام میدم. باید یه ساعتی گذشته باشه. جلوی پنجره وایسادم. چشمهام رو میبندم و یه نفس عمیق از هوای مرطوب میکشم. از درون خودم سقوط میکنم. صدای مادرم رو میشنوم.
نمیخوای بیدار شی؟
بیدارم.
از توی تخت بیا بیرون. بیا صبحانه بخور.
چشمام رو یک کمی باز میکنم. چهار تا صفر میبینم. ساعت ۱۰ شده؟
من امروز ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم! شدم؟
برچسبها: توهم
نمیدونم چهطور بوده. ولی در هر صورت قدیم خیلی از شجریان خوشم نمیومد، شاید چون تلویزیون میذاشت.
ولی امروز واقعاً یه حال دیگه شدم وقتی این رو شنیدم. خیلی خوب بود. شاید این یه مود تازهست، هر چی هست دوست دارماش.
خانهام آتش گرفتست، آتشی جانسوز، آتشی جانسوز
خانهام آتش گرفتست، آتشی جانسوز، آتشی جانسوز
هر طرف میسوزد این آتش، پردهها را فرشها را، تارشان با پود
من به هر سو میدوم (حیران)، در لهیب آتش پر دود
من به هر سو میدوم (حیران)، در لهیب آتش پر دود
در لهیب آتش پر دود
وز میان خندههایم تلخ و خروش گریهام ناشاد، از درون خستهٔ سوزان:
میکنم فریاد، ای فریاد، ای فریــاد، ای فریـــــــاد
خانهام آتش گرفتست، آتشی (بی)
همچنان میسوزد این آتش، نقشهایی را که من بستم،
به خون دل، بر سر و چشم در و دیوار،
در شب رسوای بیساحل
وای بر من، وای بر من
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچههایی را که پروردم به دشواری در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری، روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان شــاد، از فراز بامهاشان شــاد
دشمنانِ مــن، موزیانه خندههای فتحشان بر لب
بر من این آتش به جان ناظر
در پناه این مشبّک شب
من به هر سو میدوم گریان
از این بیداد، میکنم فریــاد
ای فریــاد، ای فریــاد
وای بر من، همچنان میسوزد این آتش
آنچه دارم، یادگار و دفتر و دیوان
وان کنارِ منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را میکنم خاموش
وز لهیب آن رَم از هـــــــوش
***
زان دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان که میداند،که بود من شود نابود
تا سحرگاهان که میداند،که بود من شود نابود
خفتهاند این مهربان همسایگان، امشب در بستر
صبح از من مانده برمجای مشت خاکستر، مانده برجای مشت خاکستر
واـــــی، واـــی
واـــی، آیا هیچ سر بر میکُنند از خواب
مهربان همسایهگانام، از پی امداد
سوزدم این آتشِ بیدادگر با مـــرگ
میزنم فریاد، ای فریــاد، ای فریــاد، ای فریـــــــاد