Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
آشنا
از دور می‌بینمشان که می‌آیند، سمت من یا بهتر بگویم ساندویچی طرف من. خودش است با گویا دوست دخترش یا شاید هم خودش با گویا دوست پسرش، فرقی ندارد.
یک جوری نگاهم می‌کنند. چند قدمی مانده به من برسند که یکهو می‌ایستند همان‌جا. دختره می‌پرسد که چه شده؟ پس پسره با دوست دخترش است. من همچنان می‌روم که:

ـ سلام! (دستش جلو می‌آید)
ـ سلام؟!
ـ نشناختی؟(لبخندش آشناست)
ـ ممم... نــه!
ـ حتی قیافم هم برات آشنا نیست؟(گردن بند جالبی دارد)
ـ نمی‌دونم!
ـ هیچ حدسی هم نمی‌زنی؟(دوستش را نگاه می‌کنم که دیگر نمی‌خندد)
ـ شک دارم، نمی‌دونم.(باید تو کلاس فرانسه دیده باشم‌اش)
ـ مگه اسمت امیر نیست؟(چشم‌های کشیده‌اش خیلی جالبه، ولی به اندازه کافی آشنا نیست)
ـ چرا!
ـ نشناختی؟
ـ نه. کی بودی؟(یک قدم به سمت دوستش می‌رود)
ـ مگه اسمت امیر نیست؟
ـ چرا! شما؟
ـ نشناختی؟ پس هیچی دیگه. ولش کن. (می‌رود عقب سمت دوستش و دونفر دیگه)
ـ آهان! باشه. فعلاً. (می‌روم)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانویس:
یاد حرف حمید می‌افتم. خنده‌ام می‌گیرد.

برچسب‌ها: , ,

2 Comments:
Blogger آ said...
اه واسه منم پیش اومده این وضعیت. حالمو به هم میزنه

Anonymous ناشناس said...
آدم خوشتیپ باشه و معروف همین میشه دیگه D: