زنگی و آینه
دیـو نـژادی چـو یکـی تیـره ابـر**********لب چـو خُم نیـل کبـود و سـتبر
رنـگ چـو انگشـت نـیـفروختـه**********چهـره چـو چوبیـن طبقی سـوخته
یافـت بـه ره آیـنـهای گردنـاک**********ساخت به دامن رخش از گرد پاک
دیدو چـو بـر روی ویَـش آرمید**********شکلی از آن سـان که شنیدی پدید
آب دهـان بـر رخ پاکـش فـکند**********وز کفِ خود خـوار به خاکش فکند
گفت کـه تـا قـدر تو نشـناختند**********بـر رهـت ایـن گـونه نـینداختنـد
پیـش کسـان پستـی مقـدار تـو**********نیسـت جـز از زشتــی دیـدار تـو
طـینت اگـر پاک چو من بودیت**********کـی به گـل و خاک وطن بودیت؟
چون به رخ خویش نظر کم گشاد*********عیب بر آیـیـنه نه بر خـود نـهاد
بـود همـه نـور و صـفـا آیـنـه**********شـد زِ رُخَـش عـیب نـما آیـنـه
طلعـت او بـود بدان سـان سیـاه**********آیـنـه را چـیست نـدانـم گنــاه !
جامی
سرود مردی که تنها راه میرود
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد از دریچه
به کوچه مینگرد:
از پنجرهی رو در رو، زنی ترسان و شتابناک، گلسرخی به کوچه میافکند.
عابرِ منتظر بوسهئی به جانب زن میفرستد
و در خانه، مردی با خود میاندیشد:
« بانوی من بیگمان مرا دوست میدارد،
این حقیقت را من از بوسههای عطشناکِ لبانش دریافتهام…
بانوی من شایستگی عشق مر دریافته است! »
****
و مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید:
« در کوچه میبارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهر زندگان گریختهاست؛ من با تمام حماسههایم به گورستان
خواهم رفت.»
و تنها،
چرا که
به راستراهیِ کدامین همسفر اطمینان میتوان داشت؟
همسفری چرا باید گزید که هر دم
در تب وتاب وسوسهیی به تردید از خود بپرسم:
هان! آیا به آلودن مردگان پاک کمر نبسته است؟
و دیگر:
« هوایی که میبویم، از نفسِ پردروغِ همسفرانِ فریبکار من گند آلودست
و به راستی
آن را که در این راه قدم بر میدارد به همیفری چه احتیاج است؟ »
هوای تازه - احمد شاملو
ازدواج
وای، سالها چه زود میگذرد. ۱۷سال ۱۸سال ۱۹سال ۲۰سال … . اونوقت یه روز میاد که بهت میگن پسرم چه بزرگ شدی! دیگه وقتشه که برات دست بالا بزنیم. یه هو به خودت میایی میبینی ای بابا اینا چی میگن؟ من هنوز بچّهام! یعنی جدّی بزرگ شدم؟ آخه مگه چه فرقی کردم؟ وقتی تو آینه به خودت نگاه میکنی میگی این همونه که پیشدانشگاهی بود ناظم رو دست مینداخت و با بچّهها میخندید. همونه که وقتی اومد دانشگاه سربهسر بقیّه میذاشت و با بروبچز پینوکیو بازی میکرد. همونه که بود، همون بچهای که وقتی بچههای دبیرستانش سر راه به دخترا گیر میدادن و اونم میخواست یه چیزی بگه صداش از تو گلوش در نمیاومد و از اضطراب همینم قلبش میخواست از تو دهنش بیرون بزنه. آخه این بچه ریغو کجاش بزرگ شده؟(بماند!)
دوباره به گذشته فکر میکنی. نه من همون نیستم. حالا دیگه وقتی یه دخترو میبینم سرخ نمیشم و راحتتر صحبت میکنم(فکر کنم یه سری از احساسات و غرایزم رو در اثر کهولت سن از دست دادم!). من بچه نیستم چون من تو رانندگی خدام! نه اینا نیست از این چیزا گذشته حالا پختگی رو که داره کمکم تو وجودم میاد رو حس میکنم هر چند که هنوز خیلی سطحیه. من دیگه او بچه نیستم چون میتونم در مورد کارهایی که انجام میدم فکر کنم. چون در مورد مسایل و پرسمانهای اطرافم فکر میکنم و میتونم اونها رو پالایش کنم و یه واکنش مناسب ارائه بدم. دیگه افکارم سطحی نیست حالا عمیق شده! آره من خیلی تغییر کردم حالا افق جلوم خیلی وسیعتره. امّا، ازدواج چی؟ نه!
نمیدونم، ولی هرچی بهتر جلوم رو میبینم بیشتر ازش میترسم. مسئولیت خیلی سنگینیه اینکه تو مسئول یه خانواده باشی. خیلی بده این پایبندی! یه جوری آدم رو زمین گیر میکنه. هرچی با خودم کلنجار میرم میبینم نمیتونم. شاید این احساس تو هم باشه، شایدم من هنوز بچهام. ولی همین که میفهمم نمیتونم یعنی بزرگ شدم یا کمِکم دارم بزرگ میشم. نه مثل یه عدّهای که نمیفهمن و میرن ۱یا۲ نفر دیگرو هم بدبخت میکنند. اونوقت ۳ تا بچّهی وامونده میمونه که شاید ۲ تاشون از اون یکی بچّه تر باشن.
این حرفا رو ولش کن! راستی اصلاً چرا مردم میرن پِیِ ازدواج؟ چرا باید احساس من به جنس دیگه یه جوره دیگه باشه. نه من مثلاً فلانی که میگه نسبت بهشون حس ترحم داره. آیا فقط دلیلِ جنسی داره؟ آخه این موجودات مگه چی دارن؟؟ اینا همه برای من مسئلهی بازه. با اینکه بعضی از این احساسات رو تجربه کردم ولی هنوز دلیلش رو نمیفهمم.(حالا همه میگن این یارو تمام دغدغهی زندگیش همین چرت و پرتها ست.) به هرصورت من هنوز آماده نیستم لطفاً روی من حساب نکنید!!!
واژگون
خیلی مغرور است، خیلی! نمیدانم چرا من، من که آنچنان که بایسته است رسم برخورد با آن را نمیشناسم، باید به هرکه بر میخورم اینگونه باشد. این یکی سختتر.
وقتی دیروز با هم به گردش رفتیم زیبایی تو روان و جانم را نوازش میداد .آه که تو عجب روح شگرفی داری. ولی افسوس که همچون تختهسنگی خارا در کنار دریا سرسختی. آه، هزاران افسوس که من آن نیستم که باید تو را در کنار دارم. تو شاید کوه باشی، شاید سنگ باشی ولی من نمیتوانم دریا باشم. من اگر بتوانم چیزی باشم، (جز خودم که هیچ نیستم.) آن چیز تبری آهنین یا در بهترین گونه باد است. من هرگز نخواهم توانست که دریا باشم، آنگونه که برای شستن و در خود گرفتن غرورت دربایست است. من حتّی نمیتوانم آتش باشم تا تو را به آرامی گرم کنم تا این غرورت را آب کنم.(همانند اینکه نمیتوانم جایگزینی برای واژهی حتّی بیابم). اگر تبری شوم ترسم که به جان لطیفت گزندی آید بر جانت. اگر هم باد شوم و بخواهم همانند آبی بفرسایم آن پوسته سختت را و در میان گیرم تو را، نتوانم که باد هرچه را فرساید چندی بیش در میان نگیرد و سپس بارش را به زمین واگذار کند نه همچون دریا که هرچه میشوید در دل خود گیرد و تا وجودش نگدازد باز پس ندهد. جان من، مپندار من از نشنیدن این شکر پارسی از دهانت اندوهناک نخواهم بود ولی فسوسا که این رشتهی چندان استواری نخواهد یافت. نباشم هرگز که پایبندی باشم بر تو. پس از اکنون رهای دان خود را از من و بر بخت خود باش. شگفتا که چه آهنگین است این پارسی ناب، یادگار تو برای من. خدایت نگاه دارد.