--- بهنظر میرسد که سرانجام پس از کش و قوسهای فراوان باز هم جبههای انحصارطلب به پیروزی رسید.
--- البته این دفعه خیلی برای من تفاوت چشمگیری نداشت، گرچه اگر گروه تکثرگرا به پیروزی میرسید یه خورده دنیا باحالتر میشد. در هر صورت داستان از این قراره:
--- پس از بحث و بررسی فراوان نه تنها ۴-۵ سیارهی دیگه به منظومهی خورشیدی اضافه نشد، بلکه پلوتون بدبخت هم که پادرمیانی کرده بود از باشگاه اختصاصی سیارههای منظومهی خورشیدی اخراج شد و به گروه اجرام ولگرد و سرگردان آسمانی پرتاب شد.
--- در واقع با توجه به کشف چند جرم جدید در کرانههای منظومهی خورشیدی که دارای جرم قابل توجهی نسبت به پلوتون بودند، اختلاف شروع شد و در نهایت کار به آنجا رسید که یکی گفت:« اصلا تعریفت از سیاره چیه؟» و همگان مانند ... همدیگر را نگاه کردند که ای بابا ما هنوز نمیدانیم سیاره چیست و فقط یک تصویر ذهنی داریم.
--- مشکل در آنجا جدیتر شد که ۲ تعریف که هر دو قابل قبول بودند ارائه شدند: یکی تاکید را روی جرم و تعادل هیدروستاتیکی گذارد و دیگری مدار گردش را هدف گرفت.
--- در واقع تعریف اول ملاک سیاره بودن را غلبهی جاذبه بر نیروهای جرمی شدید و نگاه داشتن شکل سیاره نزدیک به کره را ملاک اصلی میگرفت و البته گردش به دور یک ستاره در مدارش. و تعریف دوم شکل و نوع مدار انتقالی سیاره را که حاصل برهمکنش ستاره-سیاره است مهمتر میدانست.
--- بر اساس تعریف اول هر شیئی با جرم بیش از۱۰۲۰×۵ و با قطر بیش از ۸۰۰ کیلومتر، نوعی سیاره تلقی میشد.
--- اگر این تعریف پذیرفته میشد، قمر پلوتون به نام شارون به همراه دو جرم دیگر به نامهای زینا و سرس هم به سیارات منظومهی خورشیدی اضافه میشدند. تازه با تصویب این طرح سه جرم دیگر به نامهای وستا ، پالاس و هایجیا هم باید مورد بررسی قرار گیرند، چون هر سه تقریبا مدورند.
--- همچنین در صورت پذیرش این تعریف شارون به همراه پلوتون نخستین سیارهی دوگانهی منظومهی خورشیدی را تشکیل میدادند. جالب است بدانید که جرم شارون به قدری زیاد است که گرانیگاه این دو جرم در فضای بین آنها قرار دارد!
--- در هر صورت این تعریف رد شد و در یک صحنهی تاسف بار(شاید هم باشکوه) در جلسهی پراگ تقریبا تمام دست برای حذف پلوتون بالا رفت، چرا که این جرم مداری نامنظم و متفاوت با بقیهی سیارات منظومهی شمسی دارد. طوری که معروف است این سیاره پشت نپتون قایمموشک بازی میکند.
-------- به هر ترتیب منظومهی خورشیدی ۸ سیارهای شد!
----میگویند زنی پیش پزشک رفت و گفت شوهرش تصور میکند سوسماری زیر تختش پنهان شده است و خیال دارد او را بخورد.
----پزشک نسخهای نوشت و مقداری قرص و شربت و آمپول، تجویز کرد و زن را داداری داد وگفت: «چیزی نیست، زود خوب میشود.»
----چندی بعد پزشک زن را دید و پرسید:«حال شوهرتان چطور است؟» زن گفت:« سوسمار خوردش!»
… بدن همینکه یک بار آغاز به زندگی کرد، به خودی خود وبه تنهایی زندگی میکند. ولی وقتی به اندیشه میرسیم، منم که آن را ادامه میدهم، بسطش میدهم. من وجود دارم. میاندیشم که وجود دارم. اوه، این احساس وجود داشتن مارپیچ درازی است - و من آنرا بسط میدهم، آهسته … چه میشد اگر میتوانستم خودم را از اندیشیدن باز دارم! میکوشم، موفق میشوم: به نظر میآید که کلهام از دود پر میشود… ایناها باز شروع شد: «دود… نباید اندیشید… نمیخواهم بیندیشم… میاندیشم که نمیخواهم بیندیشم.نباید بیندیشم که نمیخواهم بیندیشم. زیرا این همچنان یک اندیشه است.» آیا هرگز پایانی بر آن نیست؟
--- اندیشهی من، خود «من» است: به همین سبب نمیتوانم بازایستم. من با آنچه که میاندیشم وجود دارم… و نمیتوانم خودم را از اندیشیدن باز دارم. حتی در همین لحظه ـ چه وحشتناک است ـ اگر من وجود دارم، «به این علت است» که از وجود داشتن نفرت دارم. منم، «مناَم» که خودم را از نیستی که خواهانش هستم بیرون میکشم: نفرت و بیزاری از وجود داشت هم شیوههایی است برای «واداشتن من» به وجود داشتن، به فروبردنم به درون وجود…
تهوع ـ سارتر
---دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت-------دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور
---بالاخره روز عید باید یه فرقی داشته باشه دیگه. امروز از اون روزایی بود که به من خیلی خوش گذشت. فدریکو گفت که جمعه برمیگرده ایتالیا و امروز میاد با هم بریم بیرون. چند وقت پیش که اومده بود ایران و دیدمش خیلی داغون بودم. اون روز داشتم میمردم، ولی بعد از صحبت باهاش کلّی سبک شدم(با این حال انقدر خراب بودم که نتونستم چیزی بنویسم). میگه خیلی آدم شدی، فکر نمیکردم توی اون کله این همهچیز جا بگیره.
---امروز اومد دیدنم و دعوتم کرد به رستوران.(روزه مرد و ایناست دیگه!) یه ماکسیما گرفته، از اون اول هم عاشق ماشینهای بزرگ بود. تا حالا همچین احساسی نداشتم. عین فیلمها رفتیم کلّی چرخیدیم و بعدشم یه رستوران حسابی(اسمش رو بخاطر بحث تبلیغات نمیبرم!). یه حس خوبی داشت عین آقاها، از این پیش بندایی که به یقه میبندن، گارسونی که صندلی رو برات عقب میکشه(البته نه اونقدر که بیفتی!)، گیلاس برای نوشیدنی،یه موسیقی لذّت بخش(فکر کنم ترکیبی بود از کیتارو، ویوالدی، موزارت و چندتا که نشنیده بودم) احترامات فراوان و یک غذای عالی و خیلی هم دراز! شانس آوردم تو این فیلمها دیده بودم باید چه جوری از این دستمالها استفاده کرد، کلّی باکلاس جلوه کردم. یارو مستخدم دم در، درِِ ماشین رو هم برامون باز کرد!
---گفت بریم پارک جمشیدیه. یاد قدیم افتادم، اون روزی که در خونشون با دوچرخه خوردم زمین و زانوم زخم شد، ترسیده بودم. باباش داشت باغچهشون رو آب میداد. اومد و زانوم رو شست، بعدم مامانش گاز و بتادیان روش گذاشت. اون روزم ناراحت بودم، و اون مدام خوشحال و خندان حرف میزد. آخه اون موقع تازه اومده بودن ایران و هیچ دوستی نداشت. مامانش میگفت فریبا مدام تو خونه زندانی شده، حوصلش سر میره وقتی یکی همسنهای خودشو میبینه همینجور باهاش حرف میزنه! وقتی اومدم خونه و همهچیز رو برای مامانم تعریف کردم، دستمو گرفت و رفتیم کلّی ازشون تشکّر کرد. از اون به بعد دیگه زیاد میرفتم پیشش. ازم بزرگتر بود(یک سال و نیم)، مثل تمام دخترای دیگهای که باهاشون دوست بودم و شدم. یه چند وقتی بعد از اونجا رفتن. اون موقع حدوداً یازده سالم بود. بازم میدیدمش ولی کمتر امّا بهتر! برام مثل خواهر بود، آخه چون کوچیکتر بودم همیشه سعی میکرد هوام رو داشته باشه. اون روزا به ندرت غمگین میشدم، ولی اگه پیش میاومد اولین گزینهام اون بود. زندگی اینجوری میگذشت تا ۴-۵ سال پیش که رفتن ایتالیا. باباش میگفت دیگه نمیتونه اینجا بمونه. اون رفت و یه تکه از قلبم رو با خودش برد، ولی من نفهمیدم، بیخیال به زندگی ادامه دادم.
توی پارک زیر درخت بزرگ نشسته بودیم که شنیدم : کا... تو چته؟ میخوای چیکار میکنی؟
---نمیدونم. اصلاً نمیدونم. دیگه دلم هم میگه ببین مغزت چی میگه. آه تو چه خانوم شدی! چی میشد دو سال کوچکتر بودی؟ اونوقت من اصلاً مشکلی نداشتم.
---چیزی نمیشد! فقط شک تو بیشتر میشد. در ضمن بیخود خیالبافی نکن بچه، به فکر مشکل خودت باش. آه چی میشد تو آدم بودی؟ چی میشد اینجوری فکر نمیکردی؟
آهی کشیدم و سرم رو گذاشتم رو شونش.
---هی بچهی بیچاره! اگه تو انقدر بیخیال و سرد نبودی چیکار میکردی؟ من یک هفته دیرتر میرم و تو قبل از رفتن من بهش میگی. وگرنه من بهش میگم.
باشه میگم. ولی چی؟ اصلاً ولش کن، من که دیگه بیخیالم.
نه!
باشه.
---نمیدونم چرا سبک میشم وقتی باهاش حرف میزنم. دیگه بیخیال شد و بعدش کلّی گفتیم و خندیدیم. کلی به تیم ایتالیا و ماتراتزی فحش دادم و کلی کتک خوردم.
کی برمیگردی؟
---دیگه ایندفعه تو مییای نه من. من که دارم میرم آمریکا، تو هم بورس بگیر بیا. اولم باید برای استانفورد درخواست بدی. بعد تحصیلم یکی دو سالی میخوام برم وایومینگ. یه جایی دیدم نزدیک رودخونهی بیگهورن، مثل بهشت میمونه. اگه بیای خیلی خوبه.
---میخندم. بابا بزار ما لیسانسمون رو میتونیم بگیریم بعد ببینیم اصلاً کسی تو استانفورد نگامون میکنه تازه بعدش اصلاً راهمون میدن آمریکا، اونوقت اگه بعدِ تموم شدن درسم با لگد ننداختنمون بیرون از آمریکا حتماً میام.
دمِ در خونه رسیدیم و کادومو گرفتم و پیاده شدم و رفت.
و هر گامی که بر زمین میگذاردم، حس میکردم بیشتر فرو میروم و به بالا پرتاب میشوم.
او میرود و من درد آنکه چگونه و چه بگویم. و تنها میگویم زندگی اینست دیگر، همین.
گفتی آدم اگه Deterministic باشه خوبه. آره درسته، خیلی خوبه منتها به شرطی که Acceptor نباشه!
آدم از کار این عقل و دل هم میمونهها! مدام یه چیزی به مغزم Interrupt میده که: ?Are You Sure
و من هم با خونسردی بدون اینکه به گزینهها دست بزنم به صورت Deterministic ای فقط kill process میکنمش. و میگم درست یا غلط دیگه تموم شده، دیگه چه اطمینانی؟
به هر صورت فکرکنم تا حدی موفق شدم و البته حدس میزنم که باید خوشحال باشم.
واای من میمطمئنم(ظاهرا بهتر از دارم مطمئن میشوم است!) که هیچ وقت آدم نمیشوم.
و ندیدم آنکه به سویم دست گشود و از کنار آنکه دستانش ببست با نفرت، با درد گذشتم و چرا من؟
و آنگاه:
«دستخوش همان پندار نورثمَنها است که در کشتیهاشان که بر دریا شناور است: آنان میبینند که دماغهی کشتی موجها را از هم میدرد، و از پرواز خود سخت شادی میکنند. خود را به سان پرندگان بزرگی که همراهشان میپرند آزاد میپندارند… تندتر! زورمندتر! در برابر امواج! … ولی هنگام اعتدال روز و شب فرا میرسد. زنهـــار از طوفانها، از بالهای شـکـسـتـه!»