Atorpat
What ever ooze from that thing, you call mind!
مکاشفات آخر سالی

کاغذ دیگه‌ای نبود، پشت یه کاغذ چرک‌نویسی نوشتم که یه طرفش Parallel Structure نوشتم و یه طرف دیگه‌اش هم در مورد معادلات هذلولی‌گون یک‌پارچه و دو پارچه نوشته بودم سابقاً.


ساعت‌های دم صبح را یک جور دیگری دوست دارم. مخصوصاً این‌جا توی شمال. روال‌اش این است که بعد از ساعت ۳ گرسنه می‌شوی.

می‌گوید این نوشیدنی‌های خارجی‌ها را هیچ دوست نداشتم، همه‌اش کف می‌کند. چه قهوه دم صبح‌شان، چه آب‌جو روزشان. نه این‌که کف را دوست نداشته باشم‌ها، ولی وقتی این‌جور دلمه می‌بنده، میل‌ام نمی‌کشد دیگر.

این‌جا همیشه آب‌جو پیدا می‌شود، خوبی‌اش هم همین است. ترکیب جالبی است با بیسکوییت برای رفع گرسنگی آمده در بالا. هم سردت نمی‌شود و هم خوشمزه است.

دارم فکر می‌کنم این سال نکبتی انگار تهش دارد لااقل خوب تمام می‌شود. شاید هم می‌خواهد خیلی خاطره بدی نباشد. هنوز دارد در مورد کف روی آب‌جو‌ اش غرغر می‌کند. اگر تنها بودم بهتر بود، هرچند قابل تحمل است حضورش و بلکه هم کمی مفرح با آن چشم‌های گردش که دارد پاک شدن کف‌های روی لیوان را بررسی می‌کند.

فردا هم فکر کنم از آن عید‌هایی باشد که آخرش یادم نیاید کی آمد و چطور بود. اصلاً این سال جدید سال مظلومی است. هنوز نیامده همه بند شلوارشان را چسبیده‌اند که بپایید که این از آن پدرسوخته‌های ترتیب دهنده است. حالا نه این که بگم نیستو شما حواستون رو جمع بکنین به هر حال.

برچسب‌ها: , , ,

خوراک یکم
این ۴شنبه سوری‌ای توی خونه چیزی پیدا نکردم برای خوردن، افتادم به کره‌خوری!
انقدرها هم که می‌گفتن بد نبود، همین الان کالری‌ها رو حس می‌کنم که دارن تو شکم‌ام بالا پایین می‌پرن.

برچسب‌ها: ,

تخلیه چاه

مموری‌ام(اش) هی پر می‌شه. اعصاب درستی که ندارم، هرچی دستم می‌آد رو می‌زنم «کیل» می‌کنم. باز نمی‌دونم از کجا پر می‌شه. آخرش باز باید این فایرفاگس رو بکشمش.

چاه‌مون پر شده. اومدن آب‌اش رو بکشن. بابام می‌گه این‌جوری نمی‌شه، چشمه‌هاش پر شده، باز ۵ روزه پر می‌شه. باید عمله بره تو چاه باز کنه چشمه‌هاش رو.


این گنجه‌ام هم پر شد. دیدم این‌جوری نمی‌شه. یه گنجه درست کردم اندازه‌ی تمام آدم‌های دنیا. فکر کنم تا یه مدتی راحت باشم. توی گنجه هم یه پویینتر زدم به یک جایم. دیگه از فردا برنامه کرکر خنده‌است و کاربرد پویینتر.


پانویس: اراده بر این است که این آخرین نوشته از این دست باشد. تا چه پیش آید و چه در نظر آید...

برچسب‌ها: , ,

داستان یک قلم‌مو

قلم موی تازه‌ای بود. جوهرش رو نمی‌دونم. آخه جوهرها هیچ‌وقت قلم‌مویی نمی‌شن، همیشه قلم‌موها هستن که جوهری می‌شن. نمی‌خوام بگم که قلم‌موها همیشه جوهری می‌مونن. نه؛ می‌شه بشوری‌شون. ولی خوب سخته دیگه.

اول‌اش جوهر و قلم‌مو کلی با هم قاطی شدن. جوهر دست می‌کشید لای موهای قلم، اون وسط‌ها ولو می‌شد. قلم‌مو جوهر و بقل کرد و راه افتادن. با هم که راه می‌رفتن، براش یه کم عجیب بود. جوهر همین‌جوری این‌ور و اون‌ور پخش می‌شد. ولی خیلی اهمیت نمی‌داد، چون هنوز دست‌های جوهر رو حس می‌کرد تو موهاش.

کم کم حس کرد انگاری جوهر داره محو می‌شه. برگشت نگاه کرد دید همه‌ی در و دیوارها جوهر رو گرفتن کنارشون. راه که می‌رفت دیگه ازش ردی نمی‌موند. ولی رنگش عوض شده بود. همه‌موهاش رنگ جوهر بود. هرچی هم خودش رو این‌ور اون‌ور می‌کشید نمی‌رفت. گاهی می‌رفت و جای‌پای قدیم‌ها رو نگاه می‌کرد. گاهی روش راه می‌رفت، ولی دیگه دستی تو موهاش نبود.

یک روزی که همین جور ژولیده و رنگی یک جایی نشسته بود، جوهر دیگه‌ای اومد. با خودش گفت این دیگه خودشِ. ولی باز هم داستان تکرار شد، مثل قبل.

همین‌جور جوهرها می‌اومدن و می‌رفتن. دیگه خیلی فرق نداشت، زیادم رنگ نمی‌گرفت. حرفه‌ای شده بود. تند تند راه می‌رفت که این تموم شه که بعدی رو امتحان کنه. برا خودش کلی نقاشی می‌کشید.

آخرش یه روزی که رفته بود کنار آب، عاشق آب شد. رفت و خودش رو تو سیاهی جوهر موهاش غرق کرد.

برچسب‌ها: , ,