زیاد که خونه بشینی با خودت فکر کنی و خواب ببینی همین میشه، یا خل و دیوونه میشی، یا روزبه.
این همه میشینی فکر میکنی که چی؟ لااقل از لحاظ تئوری باید همهچی به شانس وابسته باشه. این همه عدم قطعیت تو زندگی رو آخه کجا قایم کنم که این اثر پروانههه نبیندش؟ آخه بابا وقتی نمیشه حرکت سهتا توپ رو تو یه اتاق پیشبینی کرد، من چی بگم به تو؟ هی باز بگو چرا اینقدر اما و ولی مینویسی. معنی کدومه، فقط برو شانس رو بچسب.
سر نوشت: هرچند امروز ۲۸ اسفند نیست، ولی این نوشته ذاتاً متولد آن روز است. پس همانجا میگذارمش. خرده دیرکردش بر عید است و سفر.
هرچه بیشتر میگذرد ارتباط بیشتر میگردد و اعتماد کمتر. آنچه تجربه نگردیده بود مزهمزه میشود، هرچند به ذائقه چندان خوش نمیآید.
مکانها تکرار میگردد، همان جایم که پارسال ولی نه همان رویداد است این یک، که این آن زیبایی بیپیرایش نیست.
گاهی درکم میگوید که به خطا میروم، هدفم چه بوده؟ اگر آن لحظهٔ فراموشی، چهرا نگرانم؟ و تو، تویی که در دیگر نمیدانم در آن لحظهٔ ارگاسم فراموشی حتی چهرا میاندیشی و چرا؟ و دیگران، همهچیز خوب است. گرچه نه آنسان که تباهی دیروز را به غرامتی فردایی دلخوش سازد، تنها برای آنکه اکنون را خوش بهسر بری. آنها که آمدند نیز میروند و حجمها را با خویش میبرند و دیگر برای حجم دادن دیر خواهد بود.
همانند اویی که ضمیر تو را برنمیتابد.
میدانی ای اوی عزیز، توهای من دلایل نیاز من به همکلامی با مخاطبی است که نوشتهام، بار نبود نوع زبانیاش را به خیال میکشد. اگر توی من نمیگوید، حتی اگر توی من چندان نمیشنود و من هم طبعاً ابزار چندانی به اجبارش ندارم چه آنکه گاهی به سختی تنها میبینمش، اما توی من ناگزیر است از خواندن اینها چرا که وسوسهٔ دریافت معنای دلخواهش را تاب نمیتواند بیاورد. من هم تلاش مذبوهانهام را برای گشاده کردن دستش در این راه مینمایم و منتظر مینشینم تا در دام معناهای ناگزیر متن گرفتار شود و بهزور بشنود فریاد را. آری، چنین است اوی دوست داشتنی من، تو را گرچه نمیدانم.
و سالی دیگر باز میآید و من شاید خالیتر از هر نقطهای در نمودارم از درون به این آبشار گوش فرا میدهم. و عجیب است که هنوز لذتبخش مینماید، چرا که هرکه نداند توی دوست داشتنی میدانی(؟) که چقدر نسبیگرا شدهام.
پینوشت: هرچه کردم شرمم گردید این برچسب آخر را بگذارم.