آخر الزمان٬ چیزیه که یه چند وقته دارم بهش فکر می کنم. چیزایی که بهش میگن نشانه٬ چیزایی که بهش میگن علائم ظهور منجی. تفکر های مختلف در باره این موجود و نقش هر انسان در این شرایط. عدالت وبی عدالتی٬ فقر و ثروت٬ اخلاق و ... . واقعا آیا میشه توی این دنیای لعنتی به چیزی اطمینان داشت؟ چی درسته؟ کی شیطانه؟
امروز یه چیزی شنیدم که برام جالب بود. یه خواننده آمریکایی هستش که ظاهرا هم یه جورایی شیطون پرسته. سبک کارش رو نمیدونم ولی یه چیزی تو مایه های "Heavy Metal" باید باشه. توی فیلم بولینگ برای کلمباین ٬ مایکل مور باهاش صحبت میکنه. بهش میگه این بچه ها با تاثیر از تو این کارا رو کردن. اون بر میگرده میگه این کارا رو من بهشون نگفتم انجام بدن. اونا خودشون می خوان اینجوری باشن خودشون می خوان ابن کارها رو بکنند. و نکته جالبی که هست اینه که اومده وقتی از شیطون می پرسند چرا این آدمها رو فریب دادی همین رو میگه. نظر تو چیه؟ به هر صورت اینها یه دسته از آدمها هستند.
یادمه قبلا ٬چندین سال پیش با این اسم آشنا شدم. اون روز یه جایی چند نفر داشتند در مورد کسی صحبت می کردن. می شناختمش٬ پس توجهم جلب شد. (چیزی که یادمه اونو یه ادم مذهبی و متدین می دونستم. البته خیلی عادی نبود ٬ ولی خیلی مهربون بود. من دوستش داشتم چون به نظرم یه جورایی قهرمان می اومد. ولی چند وقتی بود ندیده بودمش.). یادمه موقعی که یکیشون داشت به بقیه میگفت عضو ا.ن گروه شده نگرانی و ترس عجیبی توی چهرش دیدم. به نظر من که چیزه بدی نیومد٬ یه اسمه متعارف .ولی وقتی رسیدم خونه بلافاصله از بابام پرسیدم : بابا حجتیه چه گروهیه؟ اون اول از دلیل سوالم پرسید. بعد گفتش که گروهیه که اعتقاد دارند برای نزدیک شدن منجی باید راه بروز نشانه های آخرالزمان رو باز کنیم. این دسته هم گروه دیگری از آدما تو آخرالزمانند.
یه عده دیگه هم که همه می شناسیم. میگن آخرالزمان در هر صورت با نزدیک شدن این نشانه ها رخ میده ولی وظیفه ما همون وظیفه همیشگیه٬ مبارزه با بدی و در واقع عقب انداختن این نشانه ها٬ و باید تا آخر درهمین راه باشیم.
نمی دونم ولی واقعا اینکه کی درست میگه سخته. به نظرم یه جورایی هر دوتا نظریه می لنگه و تهش روی هواست. تازه این شرایطیه که گروه اول و عده ای رو که اصلا این چیزا رو قبول ندارند کنار بگذاری. به نظر من گروه دوم یه سری مشکلات بنیادی دارند٬ ولی دسته سوم هم جوبهای بدی زدند. اگه خواستید نظر بدید. اگه فرصت شد این مطلب رو تکمیل می کنم.
ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند اما آب های اطراف ژاپن سالهاست كه ماهی تازه ندارد. بنابراین برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایق های ماهیگیری بزرگتر شدند و مسافتهای دورتری را پیمودند ماهیگیران هر چه مسافت طولانی تری را طی می كردند به همان میزان آوردن ماهی تازه بیشتر طول می كشید. اگر بازگشت بیش از چند روز طول می كشید ماهی ها دیگر تازه نبودند و ژاپنی ها مزه این ماهی را دیگر دوست نداشتند.
برای حل این مسئله شركتهای ماهیگیری فریزرهایی در قایق هایشان تعبیه كردند. آنها ماهی ها را می گرفتند و روی دریا منجمد می كردند. فریزرها این امكان را برای قایق ها و ماهیگیران ایجاد كردند كه دورتر بروند و مدت زمان طولانی تری را روی آب بمانند.
اما ژاپنی ها مزه ماهی یخ زده را دوست نداشتند. بنابراین شركتهای ماهیگیری مخزن هایی را در قایق ها كار گذاشتند و ماهی ها را در مخازن آب نگهداری كردند. ماهی ها پس از كمی تقلا آرام می شدند و حركت نمی كردند. آنها خسته و بی رمق اما زنده بودند. باز هم ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند.
پس شركتهای ماهیگیری به گونه ای باید این مسئله را حل می كردند.
آنها چه طور می توانستند ماهی تازه عرضه كنند ؟
به محض اینكه شما به اهدافتان می رسید ممكن است شور و احساستان را از دست بدهید و دیگر به سخت كار كردن تمایل نداشته باشید ‚ لذا سست می شوید.
این مسئله را رون هوبارد در اوایل سالهای 1950 دریافت:
بشر تنها در مواجهه با محیط های چالش انگیز به صورت غریبی پیشرفت می كند.
-
حالا چه طور ژاپنی ها ماهی ها را تازه نگه می دارند؟
برای نگه داشتن ماهی تازه شركتهای ماهیگیری هنوز هم از مخازن نگهداری ماهی در قایق ها استفاده می كنند اما حالا آنها یك كوسه كوچك به داخل هر مخزن می اندازند. كوسه چندتایی ماهی می خورد اما بیشتر ماهی ها با وضعیتی بسیار سرزنده به مقصد می رسند. زیرا ماهی ها تلاش كرده اند.
پس :
* به جای دوری جستن از مشكلات به میان آنها شیرجه بزنید.
* از بازی لذت ببرید.
* عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و كمك بیشتری دریافت كنید.
* اگر به اهدافتان دست یافتید ‚ اهداف بزرگتری را برای خود تعیین كنید.
* پس از كسب موفقیت آرام نگیرید ‚ شما مهارتهایی را دارید كه می توانید به كمك آنها تغییرات و تفاوت هایی را در دنیا ایجاد كنید.
در مخزن زندگیتان كوسه ای بیندازید و ببینید كه واقعا چه قدر می توانید دورتر بروید.
در شگفتم از کار نقاشان هلند!
راستی این استادان
چگونه میتوانند
به مادام های پروار بازرگانان سوسیسون و شیر
حالت الهه های عریان بدهند؟
ولی
حیف از تنکه حریر
---------------------- که بپوشد گاو
که گاو بعلاوه ی تنکه حریر
---------------------- مساوی است با گاو
از: ناظم حکمت
بوزینه ای درودگری(۱) را دید که بر چوبی نشسته بود و آن را می برید و دو میخ پیش او بود. هرگاه که یکی را بکوفتی دیگری که پیشتر کوفته بودی برآوردی. در این میان درودگر بحاجتی برخاست٬ بوزینه بر چوب نشست از آن جانب که بریده بود. ﺃنثیین(۲)او در شکاف چوب آویخته بود و آن میخ در کار بود٬ پیش از آنکه دیگری بکوفتی برآورد و هر دو شق بهم پیوست٬ ﺃنثیین او محکم در میان چوب بماند. از هوش بشد. درودگر باز رسید وی را دست بردی سره بنمود(۳)تا در ان هلاک شد و از اینجا گفته اند:" درودگری کار بوزینه نیست ".
(۱) نجار (۲)آلت تناسلی موجود نرینه٬ دو بیضه (۳)چنانکه باید و شاید او را زد و کوفت.
کلیله و دمنه
همیشه از وقتی یادم می یاد یه کم از این خصلت رو داشتم:*درونگرایی.
ولی خوب هیچ موقع اینجوری نبودم. یادمه وقتی بچه بودم٬ حتی خیلی کنجکاو و فضول و رک بودم. وقتی خونه کسی می رفتیم مثل خریدارا اول تمام خونه رو می گشتم. وقتی می خواستن بهم واکسن بزنند یا حتی وقتی که دستمو بخیه می کردن٬ با دقت به کارشون نگاه می کردم و مدام از دکتر سوال می کردم. هنوز یادمه اون روز دکتره چقدر تعجب کرده بود که من در حالی که انگشتمو تا استخون بریدم چرا گریه نمیکنم.
البته هنوزم کنجکاوم٬ ولی دیگه نمی تونم اونقدر راحت باشم. بعضیا رو هم که میشه گفت دیگه ندارم. در کل بیشتر خصوصیاتی که باطنا داشتم و برونگرایی محسوب میشن از ظاهرم محو شده.
ولی خوب اون روی سکه بعضی ازخصوصیاتم هم تشدید شده. مثلا این که درون و بیرون من مثل دوتا دنیای متفاوته. از اول هرگز دوست نداشتم درونم رو به کسی نشون بدم و کسی از درونم آگاه باشه. به مرور زمان آنقدر در این کار استاد شدم٬ که پدرو مادرم هم با اینکه همیشه میگن ما از تمام ذهنت خبر داریم من رو کاملا با ظاهرم شناختن. حالا دیگه خودم هم روزا خودمو فراموش می کنم. فقط وقتی تنهام یا مثلا موقع خواب٬ دوباره خودم می شم.
حالا هم که دیگه نمی تونم ظاهرم رو عوض کنم. شاید بشه گفت الان من یه موجود چند شخصیتی ام (Multi personalize)٬ یک باطن که داره متزلزل می شه و چند تا ظاهر که بنا به شرایط ساخته میشن. منتها چون بیشتر اوقات در یک سری از محیطها بودم چند تا پایه (Base) شخصیتی به صورت پیش تعریف دارم٬ که با تغییر محیط یه سری از ظواهرش (Feature) رو عوض می کنم.
حالا اگه توی یه محیط جدید با ساختار یکی از گروههای پیش فرضم قرار گرفتم٬ به صورت پویا (Dynamic) رویه ی خودم رو منطبق می کنم. اگرهم این گروه جدید بود و برام مهم٬ اونوقت یکی دیگه میسازم.اگر هم مهم نبود احتمالا با رویه ی پیش فرضم (Default) با اونها مواجه می شم.
تمام این اتفاق ها شاید به خاطر این بوده که نمی خواستم با مردم مخالفت کنم و می خواستم همه رو راضی کنم. ولی حالا یه مشکل دیگه بوجود اومده توی این جو جدیدی که توش قرار گرفتم این طرز رفتارم یه جورایی بد تلقی می شه. برای همین یه چند وقته سعی میکنم یه تلاشی بکنم که اوضاع بهتر شه. ظاهرا تا حالا بدتر خراب کاری کردم٬ ولی از این به بعد می خوام یه کم رک تر باشم. شاید تونستم یه روز دوباره خودم باشم و حتی قابل قبول. شایدم اول کار بریزن سرم ترتیبم رو بدن٬ ولی هرچی بشه از الان بهتره٬ حداقل یه بارم خودم رو اجرا(Run) می کنم نه واسط های (Interface) دیگه رو!
بالاخره تموم شد. جشنواره تابستونی رو میگم. گرچه مثل چیزی که فکر میکردم نبود ولی بازم خوب بود. دیروز که تموم شد دیگه داشتیم از حال می رفتیم. واسه سمینارها بچه ها خیلی زحمت کشیدن. سر سمینار خودمونم که دیگه نیوشا حسابی شرمندم کرد. اولش فکر کردم می خواد بگه بیام مطلبی بگم ٬ دلم هوری ریخت. به هر صورت تجربه خوبی بود. بعدش هم که رفتیم دانشگاه دیدیم همه اتاق ها بستن٬ زنگ زدیم به موبایل آذین!!!(مبارکه) تو اتاقش عین بهشت خنک بود و ما هم خسته. یه چرتی زدیم و در حالی که بقیه هنوز خواب بودند من صحنه رو ترک کردم.(جزییات بیشتر در قسمت بعد)
انگار خوابم نمیبره. مثل اینکه خیلی وقت دارم. خیلی بیشتر از یک ساعت. شاید یه داستان دیگه باید بگم. بذار فکر کنم. آهان این خوبه:
يک ساعت
يادش مي آيد وقتي که کوچک بود روزي پدرش خسته و عصباني از سر کار به خانه آمد. او دم در به انتظار پدر نشسته بود.
گفت: بابا، يک سؤال بپرسم؟
پدرش گفت: بپرس پسرم. چه سؤالي؟
پرسيد: شما براي هر ساعت کار چقدر پول مي گيريد؟
پدرش پاسخ داد: چرا چنين سؤالي مي کني؟
- فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت کار چقدر پول مي گيريد؟
پدرش گفت: اگر بايد بداني خوب مي گويم، ساعتي ۲۰ دلار.
پسرک در حالي که سرش پايين بود آه کشيد، بعد به پدرش نگاه کرد و گفت: مي شود لطفا ۱۰ دلار به من بدهيد؟
پدر عصباني شد و گفت: اگر دليلت براي پرسيدن اين سؤال فقط اين بود که براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من پول بگيري، سريع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اينقدر خودخواه هستي! من خيلي خسته ام و براي چنين رفتارهاي بچه گانه اي وقت ندارم.پسرک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
پدر نشست و باز هم عصباني تر شد. پيش خودش گفت: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين چيزي بپرسد؟
بعد از حدود يک ساعت آرام تر شد و فکر کرد که شايد با پسر کوچکش خيلي تند و خشن رفتار کرده. شايد واقعاً چيزي بوده که او براي خريدش به ۱۰ دلار نياز داشته . به خصوص اينکه خيلي کم پيش مي آمد پسرک از او درخواست پول کند.
پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد و گفت: با تو بد رفتار کردم. امروز کارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم. بيا اين ۱۰ دلاري که خواسته بودي بگير.
پسرک خنديد و فرياد زد: متشکرم بابا. بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير دو اسکناس ۵دلاري مچاله شده در آورد. پدر وقتي ديد پسر خودش پول داشته دوباره عصباني شد و گفت: با اينکه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پول کردي؟
پسرک گفت: براي اينکه پولم کافي نبود ولي الان ۲۰ دلار دارم. پدر، آيا مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا يک ساعت زودتر به خانه بياييد و با ما شام بخوريد؟!
طبق قرار دیروز:
طناب
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد.
ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. اصلاً دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد. و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نماند جز آن که فریاد بکشد: «خدایا کمکم کم!»
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: «از من چه می خواهی؟»
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن. . .
یک لحظه سکوت . . .
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود . . .
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
و شما؟ چه قدر به طناب تان وابسته اید؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید. هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست. به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست خود نگه داشته است.
چند روزه اصلا حال و حوصله ندارم. استرس کارام ٬پروﮊه و درگیری های دیگه٬چند رزم هستش دانشگاه نرفتم جای دیگه هم نرفتم فقط خونه بودم. امیدوارم این حالم با درست شدن چندتا مشکل درست بشه. بگذریم این روزا چندتا داستان خوب پیدا کردم میخوام پستشون کنم.
اینم از اولیش:
ارزش عشق:
روزي روزگاري در جزيره اي دور افتاده تمام احساس ها كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردند .هر كدام به روش خود مي زيست.
دانايي به گفت :"هر چه زودتر اين جزيره را ترك كنيد ،زيرا به زودي آب ،اين جزيره را می گیرد و اگر بمانيد غرق خواهيد شد".
تمام احساس ها با دستپاچگي قايق هاي خود را از انبار بيرون آوردند و تعميرش كردند و پس از عايق كاري و اصلاح پارو ها منتظر روز حادثه شدند .
همه چيز ازيك طوفان بزرگ شروع شد و هوا بقدري خراب شد كه همه به سرعت سوار قايق شدند و پاروزنان جزيره را ترك كردند .در اينميان "عشق" هم سوار بر قايقش شده بود ، اما به هنگام دور شدن از جزيره متوجه حيوانات جزيره شد كه همگي به كنار ساحل آمدهبودند و "وحشت" را نگه داشته بودند ونمي گذاشتند كه سوار بر قايقش شود. "عشق" به سرعت برگشت و قايقش را به همه حيوانات و"وحشت" ،زنداني شده،سپرد. آن ها همگي سوار شدند وديگرجايي براي "عشق" نماند. قايق رفت و "عشق" تنها در جزيره ماند . جزيره لحظه به لحظه زير آب مي رفت و "عشق" تا زير گردن در آب فرو رفته بود. او نمي ترسيد زيرا "ترس" جزيره را ترك كرده بود ، امانياز به كمك داشت . فرياد زد و از همه احساس ها كمك خواست ، اول كسي جوابش را نداد . در همان نزديكي دوستش "ثروتمندي" را ديد
و گفت :"ثروتمندي"عزيز به كمك كن .
"ثروتمندي" گفت : متاسفم ، قايقم پر از پول و شمش و طلاست و جايي برای تو نيست . "عشق" رو به "غرور" كرد و گفت :مرا نجات ميدهي ؟؟ "غرور به او پاسخ داد : هرگز ..تو خيس هستي و مرا خيس مي كني . "عشق رو به سوي غم كرد و گفت :اي دوست عزيز مرانجات بده .اما غم گفت : متاسفم دوست خوبم ، من به قدري غمگينم كه ياري كمك به تو را ندارم ، بلكه خودم احتياج به كمك دارم.
در اين بين "خوشگذراني" و بيكاري" از كنار "عشق" گذشتند ولي عشق هرگز از آنان كمك نخواست ! از دور "شهوت" را ديد و به او گفت:
آيا به من كمك مي كني ؟ "شهوت " پاسخ داد: البته كه نه..!! سال ها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري !! ..يادت هست هميشه مرا تحقير مي كردي؟همه مي گفتند تو از من برتري!!.. از مرگت خوشحال خواهم شد! "عشق" نمي توانست "نااميد" شود،رو به سوي خداوند كرد و گفت:خدايا تو مرا نجات بده... ناگهان صدايي از دور به گوشش رسيد كه فرياد زد :نگران نباش ،تو را نجات خواهم داد.
"عشق" به قدري آب خورده بود كه نتوانست خود را روي آب نگهدارد و بيهوش شد. پس از بهوش آمدن ، با تعجب خود را روي قايق "دانايي" يافت. آفتاب در آسمان پديدار مي شد و دريا آرامتر شده بود. جزيره داشت آرام آرام از زير هجوم آب بيرون مي آمد و تمام احساس ها امتحانشان را پس داده بودند. "عشق" برخاست و به دانايي سلام كرد و از او تشكر كرد ."دانايي" پاسخ سلامش را داد و گفت :من "شجاعتش" را نداشتم كه به نجات تو بيايم. "شجاعت" هم كه قايقش دور از من بود ونمي توانست براي نجات تو راهي پيدا كند. تعجب ميكنم كه تو بدون من و "شجاعت" چطور به نجات "وحشت" و حيوانات رفتي؟؟ هميشه مي دانستم كه در تو نيرويي هست ، كه در هيچ كدام از ما نيست .تو لايق فرماندهي همه احساس ها هستي. "عشق" تفكر كرد و گفت:بايد بقيه را هم پيدا كنم و با هم به سمت جزيره برويمولي قبل از رفتن مي خواهم بدانم كه چه كسي مرا نجات داد؟؟
دانايي گفت : "زمان"بود!!
"عشق" با تعجب پرسيد: "زمان"؟!!..
"دانايي" لبخندي زد و گفت: بله "زمان" چون فقط "زمان" است كه مي تواند بزرگي و ارزش "عشق" را درك كند.