دیشب داشتم به آیه میگفتم. یعنی اولش آیه داشت میگفت که این دنیای حقیقی انقدر که خالی شده از این چیزهایی که دنبالش میگردیم که تهش اینجوری پناه میاریم به دنیای مجازی. تهش به این نتیجه رسیدیم که کلاً درش را تخته کنیم و همین یه دنیای مجازی رو رسمی کنیم.
بدبختانه هرچند هم که ایده خوبی به نظر بیاید، باز تا محک تجربه آید به میان، مثال نقره زنگ زده میشه. اصلاً مهم هم نیست که چقدر مزخرف باشه اون بیرون، یهو انگار همش حل میشه وقتی یکی میگه نمیدونی چقدر جات برام خالی بود. یکیها. خلاصه اینطور حقیقیایه.
کاغذ دیگهای نبود، پشت یه کاغذ چرکنویسی نوشتم که یه طرفش Parallel Structure نوشتم و یه طرف دیگهاش هم در مورد معادلات هذلولیگون یکپارچه و دو پارچه نوشته بودم سابقاً.
ساعتهای دم صبح را یک جور دیگری دوست دارم. مخصوصاً اینجا توی شمال. روالاش این است که بعد از ساعت ۳ گرسنه میشوی.
میگوید این نوشیدنیهای خارجیها را هیچ دوست نداشتم، همهاش کف میکند. چه قهوه دم صبحشان، چه آبجو روزشان. نه اینکه کف را دوست نداشته باشمها، ولی وقتی اینجور دلمه میبنده، میلام نمیکشد دیگر.
اینجا همیشه آبجو پیدا میشود، خوبیاش هم همین است. ترکیب جالبی است با بیسکوییت برای رفع گرسنگی آمده در بالا. هم سردت نمیشود و هم خوشمزه است.
دارم فکر میکنم این سال نکبتی انگار تهش دارد لااقل خوب تمام میشود. شاید هم میخواهد خیلی خاطره بدی نباشد. هنوز دارد در مورد کف روی آبجو اش غرغر میکند. اگر تنها بودم بهتر بود، هرچند قابل تحمل است حضورش و بلکه هم کمی مفرح با آن چشمهای گردش که دارد پاک شدن کفهای روی لیوان را بررسی میکند.
فردا هم فکر کنم از آن عیدهایی باشد که آخرش یادم نیاید کی آمد و چطور بود. اصلاً این سال جدید سال مظلومی است. هنوز نیامده همه بند شلوارشان را چسبیدهاند که بپایید که این از آن پدرسوختههای ترتیب دهنده است. حالا نه این که بگم نیستو شما حواستون رو جمع بکنین به هر حال.
مموریام(اش) هی پر میشه. اعصاب درستی که ندارم، هرچی دستم میآد رو میزنم «کیل» میکنم. باز نمیدونم از کجا پر میشه. آخرش باز باید این فایرفاگس رو بکشمش.
چاهمون پر شده. اومدن آباش رو بکشن. بابام میگه اینجوری نمیشه، چشمههاش پر شده، باز ۵ روزه پر میشه. باید عمله بره تو چاه باز کنه چشمههاش رو.
این گنجهام هم پر شد. دیدم اینجوری نمیشه. یه گنجه درست کردم اندازهی تمام آدمهای دنیا. فکر کنم تا یه مدتی راحت باشم. توی گنجه هم یه پویینتر زدم به یک جایم. دیگه از فردا برنامه کرکر خندهاست و کاربرد پویینتر.
پانویس: اراده بر این است که این آخرین نوشته از این دست باشد. تا چه پیش آید و چه در نظر آید...
قلم موی تازهای بود. جوهرش رو نمیدونم. آخه جوهرها هیچوقت قلممویی نمیشن، همیشه قلمموها هستن که جوهری میشن. نمیخوام بگم که قلمموها همیشه جوهری میمونن. نه؛ میشه بشوریشون. ولی خوب سخته دیگه.
اولاش جوهر و قلممو کلی با هم قاطی شدن. جوهر دست میکشید لای موهای قلم، اون وسطها ولو میشد. قلممو جوهر و بقل کرد و راه افتادن. با هم که راه میرفتن، براش یه کم عجیب بود. جوهر همینجوری اینور و اونور پخش میشد. ولی خیلی اهمیت نمیداد، چون هنوز دستهای جوهر رو حس میکرد تو موهاش.
کم کم حس کرد انگاری جوهر داره محو میشه. برگشت نگاه کرد دید همهی در و دیوارها جوهر رو گرفتن کنارشون. راه که میرفت دیگه ازش ردی نمیموند. ولی رنگش عوض شده بود. همهموهاش رنگ جوهر بود. هرچی هم خودش رو اینور اونور میکشید نمیرفت. گاهی میرفت و جایپای قدیمها رو نگاه میکرد. گاهی روش راه میرفت، ولی دیگه دستی تو موهاش نبود.
یک روزی که همین جور ژولیده و رنگی یک جایی نشسته بود، جوهر دیگهای اومد. با خودش گفت این دیگه خودشِ. ولی باز هم داستان تکرار شد، مثل قبل.
همینجور جوهرها میاومدن و میرفتن. دیگه خیلی فرق نداشت، زیادم رنگ نمیگرفت. حرفهای شده بود. تند تند راه میرفت که این تموم شه که بعدی رو امتحان کنه. برا خودش کلی نقاشی میکشید.
آخرش یه روزی که رفته بود کنار آب، عاشق آب شد. رفت و خودش رو تو سیاهی جوهر موهاش غرق کرد.
فکر کنم ۱۰۰ تا بس باشد، شاید هم نباشد و بعد بفهمم. برای انجام دادن کارهایی وجود بهانههایی و نبود بهانههایی لازم است. مثالش هم همین نوشتن. وقتی یک طرف خیلی سنگین شود، همینجور خودش میآید. حالا ممکن است بنویسی و برود کنار دست ۱۰۰ تای دیگر خاک بخورد، شاید هم سرِ راه تلف شوند. ولی دو سهتایی دلیل هم هست که نمیگذارد ولش کنی کنار صدتا دیگرش، به زور میبردت تا پای دکمه انتشار، حالا هرقدر هم که متن بیخودی باشد و تو قید داشته باشی که بعد از این همه اتفاق و ننوشتهها و نوشتههای منتشر نشده چیزی که مینویسی سرش به تنش بیارزد.
[از همین الآن هم حس میکنم که احتمالاً متنی طولانی شود، از وقتی که گودر میخوانم میدانم متنهای طولانی چقدر میتوانند خستهکننده باشد، ولی تلاشم را میکنم کوتاهتر شود.]
خندهدار است. کلاً یک مدتی است که همهچیز خندهدار است. البته نمیخواهم بگم قبلش خندهدار نبوده، ولی خب دیگر اینجور هم نبوده. من فکر میکنم بیشتر آدمها بیشتر از نیمی از مطالب خندهدار را از دست میدهند. معمولاً خندهدارترین سوژهها از جدیترین و تراژیکترین شرایط در میآیند. فقط مشکل اینجاست که ما اغلب درگیر ماجرا هستیم.
شاید هم برای همین همهچیز اینطور بامزه شدهاست. این سرگرمی جدیدام داره مبدل به عادت میشه. تلاش کن توی شرایط ناجور و غمانگیز و اعصاب خردکن و … خودت رو از بیرون ماجرا نگاه کنی. معمولاً با یک داستان بامزه روبرو میشوی. برای من که همیشه بامزهترین داستانها در مورد کسانی است که به چیزی امید بستهاند، آرزویی در سر دارند و برایش کلی هیجان خرج میکنند و شاید هم تلاش. البته بیشتر اینها همان موقع خندهدار نیست، ولی بعدتر … داستان دیگری است.
معمولاً بهترین سوژهها را می توانم در دو گروه دستهبندی کنم. یا داستان چیزهای خیلی بزرگ است، داستان تاریخ و ملتها و اعتقادهای راسخ به یک چمیدانم ایدئولوژی و مکتب و دین، یا آنکه مربوط به مسائل عاطفی و عاشقانه و از این دست است. که البته کار با دسته دوم خیلی راحتتر است، چون سریعتر چرندیاش معلوم میشود و برای خندیدن به احمقانگیاش(؟) خیلی تلاش لازم نیست. (و حتی ببینید همین هم خندهدار است که یک درد مشترکِ یک سریِ زیادی آدم از یک سوژه یکسان دردناکتر باید باشد از درد مشترکی که احتمالاً همهی آدمها کشیدهاند ولی فردی و از سوژههای متفاوت.)
[تا همینجایش هم مطمئنام چیزی که نوشتم ربط چندانی به آنچه قرار بود این متن بشود ندارد.]
[از اینجا به بعدش هم احتمالاً ندانید در مورد چیست و با احتمال بهتری برای شما نیست، پس اگر حال ندارید همینجا پایان متن است. البته احتمالاً دنباله خواهد داشت.]
[همهی اینها را نوشتم که این زیری را بنویسم، شاید که تو، که امیدوارم خودت لااقل بدانی این متن برای آن است که تو بخوانی، بخوانیاش و اگر خواندی و تازه فهمیدی دارم اینجا چه آبی در هاون میکوبم، بعدش نمیدانم چهطوری چه فکرهایی با خودت بکنی چه کارهایی بکنی که یک اتفاق خوبی بیفتد. و از همه اینها که بگذریم نمیدانم چرا اصلاً اینجا اینها را نوشتم.] (حالا باز بیایید بگویید خندهدار نیست.)
این داستان ما هم حس میکنم، دارد تبدیل به یکی از آن داستانهای دستهی دوم بالا میشود که آخرش بیاید و برود کنار بقیه همسلفهایش که از بس زیاد شدهاند باید یک گنجهی جدید و بزرگتر توی ذهنام برایشان خالی کنم. خلاصه اینکه اگر تو هم از این داستانها بیشتر نمیخواهی و اصلاً برایت مهم است، یک کاری بکن.